قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت یازدهم
بخش پنجم
یدالله خان تعارف کرد و گفت : چایتون رو بخورین , الان ناشتایی میاریم ...
پری خانم چند تا تخم مرغ نیمرو کن , آقا غلامرضا عادت داره صبح ها تخم مرغ بخوره ...
غلامرضا گفت : نه , ممنون ... ما چیزی نمی خوریم , می خوایم بریم ... اومدیم آقا امین رو ببینیم ...
نه که باید تکلیف مریم معلوم بشه ... همون طور که بهتون قبلا گفتم , عقدشون موقت نبوده یدالله خان و این خوبیت نداره همین طور بمونه ... اگر آقا امین مانعی سر راهشون هست که ظاهرا هست , ما لجاجت نمی کنیم ... باطلش می کنیم و برمی گردیم ... اتفاقی نیفتاده که قابل جبران نباشه ...
بفرمایید دو دقیقه خدمت ایشون برسیم و تکلیف معلوم بشه ...
پری خانم و آقا یدالله به هم نگاه کردن ...
چشم های پری خانم پر از اشک شد و فورا روی گونه هاش سرازیر شد ...
یدالله خان هم انگار غم دنیا به دلش بود ...
گفت : بحث این حرفا نیست , امین نمی تونه بیاد خدمت شما ... نه که شرمنده باشه , نه اینطوری نیست ...
مریم وسط حرف یدالله خان گفت : عروسی کرده ؟
یدالله خان نگاهی با مهربونی به اون کرد و گفت : آخه وقتی تو عروسش بودی , اون بره عروسی کنه ؟
نه دخترم , نَقل این حرفا نیست ...
نهال دخالت کرد و گفت : چرا بهشون نمی گین چی شده ؟ خوب مریم هم حق داره بدونه ...
یدالله خان توپید بهش و گفت : تو ساکت باش , خودم می دونم چیکار کنم ...
مریم هراسون شد و پرسید : اتفاقی برای امین افتاده ؟ تو رو خدا بگین ...
پری خانم گفت : یدالله خان به امین کار نداشته باش ... بهشون بگو اگر کسی بتونه به امین کمک کنه , مریمه ... تو رو خدا بگو ...
یدالله خان تسبحیشو برداشت و گفت : غلامرضا خان , اون روز که از ده شما برمی گشتیم , نزدیک صد کیلومتری تهران امین نشست پشت فرمون ...
و بعد دیگه چی بگم ؟ گردنم بشکنه ... هر سه خوابمون برد و اون با یک کامیون از طرف چپ تصادف کرد ... من و مجتبی زیاد صدمه ندیدیم ولی امین ...
ناهید گلکار