قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوازدهم
بخش اول
مریم حالا احساس می کرد یک آدم دیگه شده ... یک حس مسئولیت و یک نیروی خاص تو وجودش رشد می کرد ... حس اینکه حالا این امین هست که به اون احتیاج داره , بهش قدرت می داد ...
باز امین رو صدا زد : امین جان , دلم برات تنگ شده ...
یک مرتبه صدای امین که با فریاد دلخراشی همراه بود , بلند شد که : از اینجا برو , دیگه تو رو نمی خوام برو ... بیشتر از این آزارم ندین ... از اینجا برو , نمی خوام ببینمت ...
مریم یکم صداشو بلند کرد و گفت : برای چی برم ؟ مگه من زنت نیستم ؟ کجا برم ؟
امین که با تمام وجودش مریم رو عاشقانه دوست داشت , دلش نمی خواست با این حال و روز و یک پای بریده شده اونو ببینه ...
برای آینده نقشه ها کشیده بود ... می خواست مرد زندگی اون باشه , نه مردی که یک پاشو از دست داده و برای دستشویی رفتن نیاز به کمک داره ...
باز فریاد زد : نمی خوام ببینمت ... طلاقت می دم , برو دنبال زندگی خودت ...
مریم گفت : مگه من بازیچه ی دست تو ام ؟ زنت نشدم که طلاق بگیرم ... تا آخر عمرت باید منو تحمل کنی ...
دیدی که پیدات کردم ... ولت نمی کنم ... تو همیشه به من قول می دادی ولم نمی کنی , پس چی شد ؟ مگه با هم عهد نبستیم ؟
نمی شه که با یک مشکل کوچیک بزنی زیرش و به من بگی برو ... به نظرت این درسته ؟ ...
امین ساکت بود ... صدایی از توی اتاق بیرون نمی اومد ...
چون بغضش ترکیده بود , دست هاشو جلوی دهنش گرفته و از شدت گریه شونه هاش می لرزید ...
مریم یکم دیگه ایستاد ... حدس می زد که چقدر حال امین خرابه ...
برگشت پیش پری خانم ... با چشم هایی اشک آلود گفت : کاش زودتر بهم خبر داده بودین ... اگر از اول پیشش بودم , اینقدر الان براش بزرگ نبود ...
پری خانم گفت : چه می دونم به خدا ... اولش که حال خودمون نبودیم , بعدم که به هوش اومد اولین چیزی که ازمون خواست این بود که به تو خبر ندیم ...
ما هم می خواستیم مطابق میلش عمل کنیم ...
یدالله خان گفت : من صد بار گفتم , تو مخالفت کردی ... تقصیر تو شد زن ... و اون نصرت فضول نذاشت ...
داشتم مجتبی رو می فرستادم , رای اونو زد و برش گردوند ... تو همه کار دخالت می کنه ...
مریم درست میگه , باید از اول بهش می گفتیم ...
ناهید گلکار