قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوازدهم
بخش دوم
مریم رنگش سفید شده بود و احساس می کرد قدرتی تو بدنش نداره ...
روی مبل نشست ...
غلامرضا فورا متوجه شد از جاش پرید و گفت : بابا جان ؟ مریمم ... دخترم ... چی شدی بابا ؟
بقیه هم نگران شدن ...
پری خانم فورا قند انداخت تو آب و داد دستش و گفت : بخور ... حتما فشارت افتاده ...
ولی نهال از فرصت استفاده کرد و رفت پشت در اتاق امین و زد به در و گفت : خوب شد حالا مریم رو ناراحت کردی ؟ حالش بهم خورد , غش کرده افتاده اونجا ... دلت خنک شد حالا ؟ ...
بیا بیرون دیگه , بسه ... گناه داره دختر مردم ...
امین با چشمانی نگران به در خیره شد ولی گوشش رو تیز کرد تا از سلامتی مریم با خبر بشه ...
زیر لب گفت : عزیز دلم قربونت برم , به خاطر خودت این کارو می کنم ... تو برای اینکه یک شوهر بدون پا داشته باشی , حیفی ... من می دونم که تو چقدر خوبی ...
مریم از این کار نهال ناراحت شد و بلند طوری که امین بشنوه , گفت : نه بابا , چیزیم نیست ... فکر کنم چون غذا نخوردم این طوری شدم ...
غلامرضا با اعتراض گفت : آره دیگه بابا , از دیروز ظهر تا حالا هیچی نخوردی ...
پری خانم فورا سفره انداخت و صبحانه رو چید ... همه دور میز نشسته بودن و مریم در حالی که سعی می کرد چند لقمه ای بخوره , حواسش به امین بود ...
نهال یک سینی برای امین گذاشت پشت در ...
ولی اون برنداشت ...
دلش نمی خواست با تمام نگرانی که برای مریم داشت از اتاق بره بیرون ...
داشت با خودش مبارزه می کرد ... اون اصلا خیال نداشت مریم رو وارد زندگیِ خودش بکنه و فکر می کرد با وضعی که داره نمی تونه اونو خوشبخت کنه ...
و زیر لب تکرار می کرد : می خوام بمیرم ... نمی خوام پا نداشته باشم ... نمی خوام ... ای خدا من تا آخر عمر یک موجود ناقص و علیل شدم ...
نمی تونم تحمل کنم ... نمی تونم مریم رو هم وارد این بدبختی کنم ...
ناهید گلکار