قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوازدهم
بخش پنجم
مریم چادرشو سرش کرد و دوباره رفت پشت در اتاق امین ... زد به در و گفت : امین جان , دارم می رم ... می شه یکبار ببینمت ؟
امین همون جا بود پشت در با چشمی پر از اشک ...
با تمام وجودش دلش می خواست مریم اونو ترک نکنه ... دستشو گذاشته بود روی در و سرشو روی دستش و دعا می کرد : خدایا , مریم نره ... خدا , تنها امیدم رو ازم نگیر ...
مریم دوباره صداش کرد : امین , تو رو خدا بذار یک بارم شده ببینمت ... درو باز کن ...
امین با بغض گفت : به سلامت ... برو دیگه ام به من فکر نکن , اینجام نیا ... منو به حال خودم بذار ...
مریم دوباره اشک توی چشمش جمع شد و گفت : می دونستم ترسویی , همیشه از همین اخلاقت خوشم نمی اومد ... ولی نمی دونستم اینقدر بی رحمی ...
تو به جای اینکه اینقدر برای خودت دلسوزی می کنی , یکم شجاعت داشته باش ...
خداحافظ ... هر وقت مرد شجاعی شدی , بیا سراغ من ... منتظرت می مونم ...
غلامرضا کفش هاشو پاش می کرد ... مریم با گریه راه افتاد ...
همه برای بدرقه ی اونا رفته بودن تو حیاط ... امین در حالی که چوب دستی زیر بغلش بود , خودشو رسوند به پنجره و کمی پرده رو کنار زد ...
مریم چشمش به اون پنجره بود ... نیت کرد اگر اومد , می فهمم دلش نمی خواد من برم ...
تا پرده تکون خورد , مریم با صدای بلند گفت : نمی خواد من برم ... بابا , امین نمی خواد من برم ... تو رو خدا بهم اجازه بده پیشش بمونم ...
بابا جون می خوام بمونم ... هر چی می خواد بشه , بشه ... نمی تونم تنهاش بذارم ...
آقا یدالله از حرف مریم فورا استقبال کرد و گفت : آقا غلامرضا من می برمت و خودم برای همه توضیح می دم ... خوبه ؟ ... اصلا با هم می ریم ... مجتبی رو هم می گم بیاد ... اینطوری برای تو و مریم هم بد نمی شه ... چی میگی غلامرضا ؟ ...
بیچاره غلامرضا مونده چیکار کنه ... از طرفی دلش راضی نبود مریم رو اونجا بذاره , از طرفی می دید که مریم چطور اشک می ریزه و التماس می کنه ... و اینم می دونست که اگر اونو ببره دختر عزیزش خیلی غصه می خوره ...
یک فکر کرد و به مریم نگاه کرد و پرسید: بابا جون فکراتو کردی ؟ تو تا حالا از خونه دور نشدی ... می تونی طاقت بیاری ؟ من به این زودی نمی تونم بیام دنبالت ...
ناهید گلکار