قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوازدهم
بخش ششم
پری خانم گفت : مگه ما مردیم ؟ هر وقت دلتنگ شد خودمون میاریمش ... اصلا نگران نباشین , من نمی ذارم بهش بد بگذره ...
خاطرتون جمع , قول می دم ...
غلامرضا آهی کشید گفت : باشه ... خدا بهمون رحم کنه ... یدالله خان شما میای دیگه ؟
یدالله خان گفت : برییم داداش ... البته که میام ...
سری تکون داد و گفت : پس باشه , حرفی نیست ... بریم توکل به خدا ...
به محض اینکه موافقت غلامرضا اعلام شد , همه خوشحالی کردن ...
نهال دست مریم رو گرفت و یکم با خنده بهش نگاه کرد و گفت : مرسی مریم جون ... اگر تو می رفتی امین دیگه هیچ امیدی نداشت ...
و امین هم از همون جا متوجه شد که مریم نمی ره ...
نفسی بلند کشید و برگشت نشست رو تخت ... با همه کفری که توی اون مدت گفته بود , نتوست خدا رو برای این ، شکر نکنه ...
یدالله خان فورا حاضر شد و پری خانم براشون تو راهی حاضر کرد ...
غلامرضا دخترشو بغل کرد و مقداری پول از جیبش در آورد و شمرد و داد به مریم و گفت : هیچی با خودت نیاوردی بابا , برو برای خودت یک چیزایی بخر ... بگو چی لازم داری بگم مادرت جمع کنه بدم یدالله خان برات بیاره ... یک هفته خوبه بمونی ؟ بیام دنبالت ؟
یدالله خان که داشت کتشو می پوشید , به نهال گفت : برو زنگ بزن مجتبی , بگو می رم دنبالش ...
غلامرضا هر وقت مریم خواست بیاد , خودم هستم ...
دلواپس نباش , فکر این چیزاشو نکن ... از امانتت درست نگهداری می کنیم ...
یک ساعتی طول کشید تا غلامرضا و یدالله خان با یک شورلت قهوه ای رنگ رفتن و مریم که برای اولین بار از پدرش دور می شد , این رنج رو به خاطر عشق زندگیش تحمل کرد ...
به امید اینکه بتونه امین رو به زندگی برگردونه ...
وقتی برگشتن تو اتاق , پری خانم و نهال خیلی خوشحال بودن و مرتب از مریم تشکر می کردن ...
و امین رو تختش دراز کشیده بود ... نمی تونست از خودش پنهون کنه که چقدر از موندن مریم خوشحاله ...
نیم ساعت بعد , نهال داشت مفصل جریان تصادف و بیمارستان رفتنِ امین رو برای مریم تعریف می کرد که صدای زنگ در اومد ...
پری خانم خودش رفت در باز کرد ... نصرت و دخترش افسانه بودن ...
اومده بودن شب رو اونجا بمونن و هم اینکه مریم رو ببینن و باهاش آشنا بشن ...
ناهید گلکار