قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت شانزدهم
بخش اول
صبح قشنگی برای هر دوی اونا بود ... مریم سرشو گذاشته بود روی بازوی امین ولی از جاش تکون نمی خورد ... می ترسید اون لحظه های زیبا تموم بشن ...
در عین حال خونه شلوغ بود و خجالت می کشید از اتاق بیاد بیرون ...
هنوز خانواده ی خودش اونجا بودن و تمام خواهرای امین هم جمع شده بودن ...
مریم خودشو بیشتر به امین نزدیک کرد ... دلش می خواست خودشو لوس کنه ... اما یک مرتبه امین با درد زیاد از خواب بیدار شد ...
ناله ای کرد و چشمشو باز کرد و وقتی مریم رو کنارش دید , با وجود حس خوبی که از دیدن اون در کنارش پیدا کرد , بازم نتونست خودشو از درد کنترل کنه و گفت : مریم جان ببخشید عزیزم , درد دارم ... خیلی زیاد ... عذر می خوام ... آخ خدا , مُردم ...
مریم فورا بلند شد و گفت : چیزی نیست , الان برات ماساژ می دم ... کمپرس بکنم ؟
و فورا دست به کار شد ... پای اونو ماساژ داد ولی درد , شدیدتر از اونی بود که امین بتونه تحمل کنه ...
این درد معمولا بعد از یک خواب طولانی به اون دست می داد که پاش حرکت نمی کرد ...
مریم موقع ماساژ متوجه شد جایی که پای مصنوعی رو به پای امین وصل می کرد , به شدت زخم شده ...
مریم اشک تو چشمش جمع شد ... یادش اومد چقدر همه به امین اصرار می کردن که برقصه و اونم این کارو می کرد و هر بار مریم احساس می کرد به زحمت داره خودشو سر پا نگه می داره ولی به روی خودش نمیاره ...
مریم تمام تلاش خودش می کرد تا از دردی که به جون امین افتاده , کم کنه ...
آب گرم آورده بود و کمپرس می کرد ... ماساژ می داد ...
هر دو داشتن زجر می کشیدن ولی صداشون در نیومد ...
یک ساعتی طول کشید تا امین بهتر شد ... ولی اوقاتش خیلی تلخ بود ...
مریم پرسید : مگه نگفتی بهتر شدی ؟ پس چرا اخم کردی ؟ می خوای بازم پاتو بمالم ؟
دست مریم رو با افسوس گرفت و گفت : دلم نمی خواست تو با این دست های ظریفت پای منو ماساژ بدی ... شرمنده ام ... امروز می رم دکتر ببینم چرا اینطوری می شم ...
مریم گفت : پاشو بریم بیرون , خیلی دیر شده ... همه منتظر ما هستن ... دیگه ام خواهش می کنم از این حرفا نزن ...
آقای خوشتیپ , من زنتم دیگه ... به این زودی یادت رفت ؟
ناهید گلکار