قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت شانزدهم
بخش سوم
چند روز بعد یدالله خان با لحن بدی سر شام به امین گفت : تو از کی می خوای بیای سر کار ؟
امین گفت : هنوز حالم خوب نیست ...
یدالله خان یکم اخم هاش رفت تو هم و گفت : تا اینجا بشینی نازت کنن همینه که هست , حالت خوب نمی شه ... منم جای تو بودم خوب نمی شدم ...
باید کار کنی , دیگه زن داری ... فردا حاضر شو با من بیا ... من این حرفا حالیم نیست ...
بده به من او آب رو ...
نهال فورا پارچ آب رو گذاشت جلوی آقاش ... ولی اون داد زد : چلاق میشی بریزی تو لیوان ؟ پارچ رو میدی من ؟
نهال فورا آب رو ریخت تو لیوان و داد دستش ...
باز داد زد : همه اینجا بخور و بخوابن ... یکم خودتون رو تکون بدین ... لش لش اینجا فقط می خورین و دست می کشین به خِشتکتون ...
همه ناراحت بودن و کسی جرات حرف زن نداشت ... با این حال امین و مریم از همه بیشتر اوقاتشون تلخ شده بود ...
مریم متوجه شده بود که نون خور یدالله خان شده و اینم بی منت نخواهد بود ...
با خودش گفت : من باید یک فکری برای خودم بکنم ...
و امین جلوی مریم خجالت کشید ... غرورش به شدت جریحه دار شده بود اونم خیلی زیاد ...
اصلا انتظار نداشت که آقا جونش به این زودی اون روی خودشو به مریم نشون بده ...
این بود که فردا صبح زودتر از خواب بیدار شد تا همراه یدالله خان بره فرش فروشی ولی درد شدید باز اونو از پا انداخته بود ...
مریم باز پای اونو ماساژ داد و کمپرس کرد ... جای زخم پاشو پماد مالید و یک چسب زخم بهش زد تا با ساییده شدن به پای مصنوعی زخمش بیشتر نشه ...
هنوز امین درد می کشید که صدای یدالله خان بلند شد که : امییین ؟ ... پری این پسرت رو بیدار کن , باید بیاد سر کار ...
بسه دیگه تا لنگ ظهر خوابیدن و مثل زن ها ناز و اطوار اومدن ...
والله فکر کنم داره از من سوء استفاده می کنه ...
ناهید گلکار