قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفدهم
بخش اول
مریم دلشوره گرفت ... فکر اینکه باز با نصرت روبرو بشه , حالشو بد می کرد ...
از پشت شیشه نگاه می کرد ... پری خانم دوید دم در و باز کرد ... مریم از همون جا دید که گازی اومده ... از اینکه نصرت نبود , خوشحال شده بود و رفت تو آشپزخونه و مشغول شد ...
ولی موقعی که پری خانم پول کپسول رو می داد , نصرت از راه رسید ... با پری خانم روبوسی کرد و گفت : نرفتم خونه ی مادرشوهرم , دلم نیومد همه اینجا جمع باشن و من نباشم ... گفتم بیام دور هم باشیم ...
پری خانم گفت : خوب کردی مادر ... پس کو افسانه ؟
گفت : باباش می ره از مدرسه میارتش اینجا ...
و با هم رفتن تو خونه ...
مریم تو آشپزخونه بود ...
نصرت با صدای بلند پرسید : ملکه کجاست ؟
پری خانم گفت : هیس ... این چه طرز حرف زدنه ؟ ... امروز مریم ناهار درست می کنه , تو آشپزخونه است ...
گفت : یعنی اینقدر سرش شلوغه که نفهمید من اومدم ؟ ...
مریم صدای اونو شنید ... مثل یخ وارفته بود ولی یک لبخند روی لبش نشوند و رفت جلو و گفت : سلام ... خوش اومدین ...
نصرت گفت : ببخشید اینجا خونه ی بابای منه , تو چه حقی داری به من خوش اومد میگی ؟
مریم گفت : خوش اومد گفتن به مالکیت خونه نیست ...
نصرت با مسخره خندید و گفت : آهان مثل اینکه بابات موقع سلام کردن میگه خدا حافظ ؟ ما باید حالا طرز حرف زدن شما رو یاد بگیریم ...
مریم ناراحت شد و گفت : مثل اینکه شما دلتون از یک جایی پره و می خواین سر من خالی کنین ... من کیسه ی بُکس شما نیستم , از هر کس ناراحتین برین سر خودش تلافی کنین ... من والله بی گناهم ...
نصرت یک خنده ی مصنوعی کرد و گفت : به به , دو کلام از عروس بشنو ... خوب جا پاتو قرص کردی , پررو شدی ...
جواب منو نده که می زنم تو دهنت ...
مریم گفت : ای بابا , شما چتونه امروز ؟ نصرت خانم شما از من بزرگتری , من می تونستم دختر شما باشم ...
ولی اگر خود مادرم هم تو دهن من بزنه , ساکت نمی مونم و بهش برمی گردونم ...
من کار بدی نمی کنم که کسی ازم ایراد بگیره ... شما هم داری بیخودی بهانه گیری می کنی , لطفا مودب باشین ... نمی فهمم چرا مرتب کاری می کنین که هم خودتون ناراحت بشین هم بقیه رو ناراحت می کنین ...
ناهید گلکار