قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هجدهم
بخش اول
امین وقتی درو به هم زد و از پیش مریم رفت , کمی پشت در ایستاد ... دلش برای مریم سوخت ... اون جون و عمرش بود ...
خواست برگرده و ازش دلجویی کنه ولی با خودش فکر کرد خوب اونم نباید به هر دلیلی دست رو نصرت بلند می کرد ...
و با حالی عصبی و پرخاشگر رفت طرف نصرت و گفت : تو بهش چی گفتی ؟ چرا تو رو زد ؟
اصلا مریم اهل این کارا نیست , من باور نمی کنم تو رو بیخودی زده باشه ... من اونو می شناسم , دو ساله با هم هستیم ، هیچ وقت یک خطا ازش ندیدم ...
اون حتی برادرهای شیطون خودشم نمی زد و اصلا تو خونه ی اونا این کار باب نیست , بگو تو چیکار کردی با مریم ؟ ...
نصرت با وجود اینکه یازده سال از امین برزگتر بود , ازش ترسید ...
شروع کرد به گریه کردن که : باشه داداش جون , تو هم مثل زنت تو روی من وایستا ...
من دروغ میگم ... آره من دروغگو ام دیگه , زنت راست میگه ...
امین گفت : جواب منو بده ... چی بهش گفتی ؟
مجتبی دست امین رو گرفت و گفت : آروم باش امین جان , با عصبانیت کاری درست نمی شه ...
بشین , بذار مریم خانم هم بیاد رو در رو ببینیم چی شده که زده تو سر نصرت ...
علی , شوهر ندا ـ گفت : من که بعید می دونم ... مریم خانم قصدش این نبوده , سوءتفاهم برای شما شده نصرت خانم ...
امین گفت : نصرت جون , خودت بگو دیگه اعصاب ندارم ...
یدالله خان با لحن بدی گفت : دهنتو باز کن بگو چی گفتی به مریم ؟
نصرت همین طور که گریه می کرد , گفت : نمی دونم به خدا ... انگار یادم رفت اسمشو صدا کنم , فقط گفتم این ظرف رو بگیر ...
اونم گفت , البته خیلی بی ادبانه گفت من اسم دارم ...
ظرفِ نفت رو که گرفت با حرص زد تو سر من و دستم رو کشید ...
همین ... برو از خودش بپرس , با اینکه فکر نکنم راستشو بگه ...
پری خانم هنوز ساکت بود شک داشت که مریم این کارو اصلا کرده باشه و اون تنها کسی بود که مریم رو باور داشت ...
ولی نمی تونست هوای دختر خودشو نداشته باشه و اونو جلوی بقیه خراب کنه ... ترجیح می داد نصرت بی گناه بدونه ...
ناهید گلکار