قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هجدهم
بخش سوم
امین رفت سراغ مریم و نصرت و پری خانم رفتن تو آشپزخونه ...
فورا بازوی نصرت رو گرفت و فشار داد و گفت : تو جواب خدا رو چی می خوای بدی ؟ برای چی این دختر رو هر روز دق می دی ؟
دیگه صبرم لبریز شده ... منم که تو گناهت شریک می کنی و ازت دفاع می کنم , برای اینکه اختلاف پیش نیاد ولی تو ول کن نیستی ...
نصرت گفت : مامان به خدا بازومو گرفت و کشید ... داشت می زد تو سرم , من خودمو کشیدم کنار ...
پری خانم گفت : ای اون خدا تو کمر من بزنه که بازم داری دروغ میگی ...
صدای امین توجه همه رو جلب کرد ...
با شدت می زد به در و می گفت : مریم ؟ مریم جان ؟ ... مریم درو باز کن , چرا قفل کردی ؟ بیا بیرون آقا جون کارت داره ...
مریم خانم درو باز کن ...
نهال که خیلی برای مریم ناراحت بود و تا اون موقع فقط شاهد جریان بود , گفت : بذار داداش من از در پشتی برم ...
و یک ژاکت پوشید و رفت تو حیاط ...
وقتی جلوی درِ اتاق عقبی که به حیاط راه داشت رسید , دید لای در بازه ...
رد پایی از اونجا تا دم در حیاط دید ... فورا فهمید که چه اتفاقی افتاده ...
رفت تو اتاق و درِ قفل شده رو باز کرد و گفت : داداش رفته , اینجا نیست ... ولی رد پاش تازه است ... از در رفته بیرون ..
دنیا روی سر امین خراب شد ...
فریاد زد : مامان ؟ چیکار کنم ؟ رفته ...
رفت سر کشو و وسایلشو گشت و با ناراحتی دستی کشید به سرش و کتشو برداشت و رفت طرف کوچه ... شوهر ندا و نسرین و مجتبی و نهال دنبالش رفتن ...
همه جا رو گشتن ولی چند ثانیه قبل از اونی که سر کوچه برسن , تاکسی ای که مریم رو سوار کرده بود , از اونجا دور شد ...
امین مثل مجنون ها دور خودش می گشت ... نمی دونست چیکار کنه ...
مجتبی ماشین رو روشن کرد و بهش گفت : سورا شو , می ریم پیداش می کنیم ...
امین گفت : کجا بریم ؟ اون جایی رو نداره تو این برف بره ...
مجتبی گفت : خوب شاید رفته ترمینال بره پیش خانواده اش ... راه بیفت تا دیر نشده ...
پری خانم داشت دیوونه می شد ... هنوز دندون رو جگر گذاشته بود تا شاید مریم رو پیدا کنن ...
ناهید گلکار