قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نوزدهم
بخش اول
امین و مجتبی حسابی همه جا رو گشتن و چند بار هم چشمش افتاد به زنی که چادر سیاه سرش بود و نزدیک بخاری قوز کرده بود ... ولی اصلا تصورش رو هم نمی کرد که مریم از خونه بیرون اومده باشه که یک همچین جایی , بدون حرکت بشینه ...
مجتبی گفت : بیا بریم گاراژهای دیگه رو بگردیم ...
امین گفت : چون خودش از اینجا اومده و جایی رو بلد نیست , حتما اگر می خواست بره از اینجا می رفت ... شاید می خواسته ما رو بترسونه و الان برگشته باشه خونه ... تو رو خدا برو یکجا زنگ بزن ببین اونجاست ؟ ... ممکنه الان مریم خونه باشه ؟ ... تو چی میگی ؟
مجتبی گفت : تو بشین تو ماشین , من می رم زنگ می زنم ...
و سوییچ رو داد به امین و رفت ...
مجتبی یک تلفن همگانی پیدا کرد و زنگ زد ... مشغول بود ... چندین بار گرفت ولی خط آزاد نمی شد ...
پری خانم از سر جانماز بلند نمی شد ... گریه می کرد و به درگاه خدا دعا می کرد که به دل مریم بندازه و برگرده ...
نصرت از همه بیشتر ناراحت بود چون می دونست اگر اون نیاد , عواقب بدی در انتظارشه ...
تلفن زنگ خورد ... نهال فورا گوشی رو برداشت و گفت : بفرمایید ...
غلامرضا خان گفت : نهال خانم شمایید ؟ سلام , ببخشید مزاحم شدم ... یدالله خان , مامان , همه خوب هستن ؟ بچه ها سلامتن ؟ خدا حافظ شما باشه ... میشه من با مریم حرف بزنم ؟ زحمت می کشین صداش کنین ؟
نهال دست و پاش شروع کرد به لرزیدن و گفت : بله , چشم ...
گوشی رو گذاشت رو زمین ...
همه نگاهش می کردن : کی بود ؟
آهسته گفت : بابای مریمه ...
پری خانم زد رو دستش و گفت : وای , بیچاره شدیم ... دختره ی احمق , می گفتی نیست ... چرا گفتی چشم ؟ برو آقات رو صدا کن ... واینستا , برو ...
نهال رفت پشت در اتاقِ یدالله خان و زد به در و گفت : آقا جون ... آقا جون ؟ گاومون زایید ...
و درو باز کرد و رفت تو ... یدالله خان دراز کشیده بود ... ساعت سه بعد از ظهر بود و هنوز کسی ناهار نخورده بود ...
یدالله خان نیم خیز شد و پرسید : باز چی شده ؟
نهال گفت : آقا جون , غلامرضا خان پشت تلفن ، شما رو کار داره ...
ناهید گلکار