قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نوزدهم
بخش دوم
از جاش پرید ... چند بار سرشو به علامت درموندگی تکون داد و گفت : حالا چی بگم ؟ جواب اون مرد رو چی بدم ؟
الهی بمیری نصرت که گند زدی به همه چی ...
و از جاش بلند شد و رفت گوشی رو برداشت ... همه به جز نصرت دورش جمع شدن ...
گفت : سلام آقا غلامرضا , یاد ما کردی رفیق ...
غلامرضا گفت : ما همیشه یاد شما هستیم ... نمک پرورده ایم ... اونجا هم برف اومده ؟
یدالله خان گفت : خیلی زیاد ... هان , چی شده تو این برف اومدی تلفن کنی ؟
غلامرضا گفت : نمی دونم والله ... گوهر خانم دلش برای مریم شور می زد , بیخودی نگران بود ... دیشب هم خواب بدی دیده , بیشتر دلش شور افتاد ...
هر طوری بود خودمون رو رسوندیم به تلفن ... به زحمت شما رو گرفتیم ...
هوا بهتر شد , دسته جمعی بیایین اینجا ، خوش می گذره ... عید که حتما منتظرتون هستم ...
دختر خانما و آقا دامادهاتون همگی به کلبه ی ما دعوت دارین ...
یدالله خان گفت : ان شالله ... ان شالله ...
غلامرضا گفت : ممنون می شم بدین مریم حرف بزنه ... مادرش خیلی دلتنگش شده ...
یدالله خان گفت : الان نه ... اون چیزه ... والله اون خونه نیست , یعنی با امین رفتن بیرون ...
غلامرضا خیلی ناراحت شد و گفت : نمی دونین کی میان که ما اینجا بمونیم دوباره زنگ بزنیم ؟ ...
گوهر گوشی رو گرفت و گفت : سلام یدالله خان ... تو رو خدا مریم خوبه ؟ کجا رفته ؟ مریض نشده باشه ...
یدالله خان گفت : سلام گوهر خانم ... نگران نباشین , مریض نشده ... ان شالله تا شب میاد ...
گوهر خانم گفت : ما اینجا می مونیم , دوباره زنگ می زنیم ... پری خانم خوبن ؟ سلام زیاد خدمتشون برسونین ... با زحمت های ما , آقا ؟
خیلی سلام برسونین ... ما دوباره زنگ می زنیم ...
ناهید گلکار