قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نوزدهم
بخش سوم
مجتبی برگشت پیش امین و گفت : تلفن همش مشغول بود ... همه خونه ی شما بودن ، اونا با کی یک ساعت حرف می زدن , نمی دونم ...
امین ع بریم خونه ... شاید اومده باشه ... اینجا که نیست , بعید به نظر می رسه تو این برف بخواد بره سبزدرّه ... کار سختیه , اونم یک زن تنها ...
امین دوباره چشم هاش پر از اشک شد ... سرشو چند بار با افسوس تکون داد ... باز پیاده شد و در حالی که راه رفتن براش سخت شده بود و قلبش تیر می کشید , همه جا رو نگاه کرد ...
ولی مریم رو ندید ... مایوس برگشت و به امید اینکه اون رفته باشه خونه , سوار ماشین شد و گفت : مجتبی اگر نرفته باشه خونه , چیکار کنم > داره هوا تاریک می شه ... تو خیابون یخ می زنه ...
آخ مریم ... آخ ... چرا این کار کردی ؟ بی عقل , مگه چی شده بود ؟
اتفاق مهمی نیفتاده بود که تو این طور از خونه بزنی بیرون ...
مجتبی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : ان شالله رفته خونه , ولی فکر کنم تو مریم خانم رو نشناختی ...
من روحیه ی اونو اینطوری می دیدم ... امین یک سوال ازت می کنم ... وقتی مریم کارای خونه رو می کرد تو بخاری ها نفت می ریخت , هیچ وقت سعی کردی ازش حتی تشکر کنی یا یک خسته نباشید بهش بگی ؟
امین گفت : نمی دونم به خدا ... نه , فکر نکنم ...
آخه اون خودش دوست داشت کار کنه ... بدون منت می کرد و هیچ وقت گله ای نداشت ...
مجتبی گفت : اشکال ما آدما همینه داداش ...
مریم همینطور نزدیک بخاری نشسته بود ... کیف کوچکی که پول ها و طلاهاشو گذاشته بود توش رو گرفت رو سینه اش ...
می ترسید ازش بزنن ... کرد زیر لباسش و دسته ی اون محکم به پایین بلوزش گره زد و خود کیف رو کرد تو لباس زیرش ... بعد چادرشو کشید دورش و نشست ... چون جایی رو نداشت بره و خیلی سردش بود ...
ترمینال شلوع بود و کسی متوجه ی اون نبود ... تازه دلش برای خودش سوخت و اشک هاش سرازیر شد ...
دلش برای امین هم سوخت ولی هر چی فکر می کرد , می دید اگر برگرده چیزی تو اون خونه عوض نمی شه و باز همین آش و همین کاسه است ...
ناهید گلکار