قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نوزدهم
بخش پنجم
وقتی راه افتادن , مریم احساس کرد حالش بدتر شده ...
پیرمرد پرسید : ماشین گرفتگی داری ؟ تو ماشین حالت به هم می خوره ؟ می خواهی نگه دارم ؟
مریم گفت : نه , زودتر منو برسون ...
پیر مرد گفت : خانم یک قرص هایی هست اول سفر که می خوای راه بیفتی بخور , دیگه حالت به هم نمی خوره ... دارو خونه ها بپرسی بهت می دن ... کسی همراهت نبود ؟ تنها اومدی تهران ؟
مریم گفت : چرا بود ... با شوهرم بودم , گمش کردم ... حالم هم بد شده بود ... حالا خودم می رم خونه , بلدم ...
دم درمونگاه مریم حالش بدتر شد و کنار خیابون بالا آورد ...
پیرمرد در ماشین رو قفل کرد ... چمدون رو ازش گرفت و همراهش رفت ...
فورا روی یک تخت اونو خوابوندن ...
یک دکتر جوون و قد بلند و خوش قیافه اومد بالای سرش و پرسید : چی شد ؟ غذای مسموم خوردی ؟ ...
مریم گفت : نه آقای دکتر , اصلا چیزی نخوردم ... سرم درد می کنه زیاد و گیج می ره , تازه حالت تهوع پیدا کردم ...
دکتر گفت : دراز بکش ... این چیه روی شکمت ؟ ... کیفتو گذاشتی اینجا ؟ برش دار ... چرا این کارو کردی ؟ ...
مریم فورا کیف رو در آورد و گرفت رو سینه اش ...
دکتر با تردید نگاهش کرد ... شکمش رو معاینه کرد بعد فشارشو گرفت و پرسید : تو با خودت چیکار کردی دختر ؟
فشارت رفته رو هجده ... برای همین حالت بده ... شوهر داری ؟
مریم گفت : بله ...
گفت : بذار یک آزمایش حاملگی هم ازت بگیرم ...
اول یک آمپول بهش زدن و بعدم ازش خون گرفتن ...
در تمام این مدت صدای نصرت تو گوش مریم می پیچید : منو زد ... دختره ی احمق , منو زد ...
آشغال عوضی , دستشو رو من دراز کرد ... منو زد ... زد تو سرم ...
ناهید گلکار