قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیستم
بخش اول
ولی اشک اون تموم نمی شد ... دو تا پرستار کنارش اومدن ... همه به اون نگاه می کردن و دلشون براش می سوخت ...
اونطوری که مریم اشک می ریخت , هر ببینده ای رو متاثر می کرد ...
یکی از اونا , مهری , سرپرستار درمونگاه بود ... یک خانم چهل ساله و نسبتا چاق ... گردن کوتاهی داشت ولی صورتی مهربون و قابل اعتماد ...
به بقیه فهموند از اونجا برن ...
دکتر با اشاره گفت : حالش بهتر شد , منو خبر کن ...
به راننده تاکسی گفت : شما هم چمدونشو بذار و برو , ما بهش می دیم ... می بریمش خونه اش , نگران نباش ...
پیر مرد گفت : نمی تونم ... اون هنوز بچه است , هم سن دختر منه ...دلواپسشم ... طفلک انگار غریبه ... یکم دیگه اینجا می شینم خیالم راحت بشه ...
دکتر گفت : کرایه رو حساب کرده ؟ ...
پیرمرد گفت : پسرم تو منو چی فرض کردی ؟ ... این طور مواقع آدم دنبال کرایه است ؟ نه , پول نمی خوام ...
می خوام امشب سرمو راحت بذارم زمین , همین ...
مهری دو تا دستمال برداشت و دستی کشید به موهای مریم و نوازشش کرد و گفت : فکر کنم بسه دیگه , بیشتر گریه کنی اذیت میشی ... این دستمال رو بگیر و اشکتو پاک کن ...
باید برام بگی چرا گریه می کنی ؟ با شوهرت دعوا کردی ؟ مردا همه سر و ته یک کرباسن , تازه تو اول زندگیته ... کم کم پوستت کلفت می شه , هر چی بهت بگن روت اثر نمی ذاره ... هر چند مردا همیشه یک خطای دست اول تو مشتشون دارن که رو کنن ...
مریم همین طور که هنوز از گریه دل می زد , گفت : نه , شوهرم مرد خوبیه ...
مهری گفت : چه جالب ... پس دردت چیه ؟ یک زن وقتی اینطوری از هم می پاشه که شوهرش اذیتش کرده باشه ...
بهم بگو چی شده از خونه زدی بیرون , اونم با یک چمدون ؟ ...
حالا خوشبختانه حامله هم که نبودی ... خیالت راحت شد ؟ آره ؟ حرف بزن ببینم ...
نگاهش کن چقدر هم صورت با نمکی داره ... آخی چه موهای قشنگی داری دختر ... اهل تهران که نیستی ؟
مریم گفت : نه , اهل سبزدرّه ام ... شوهرم تهرانیه ...
ناهید گلکار