قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیستم
بخش چهارم
مریم همون جا روی صندلی نشست تا مهری خانم برگرده ...
امین وقتی وارد خونه شد و صورت نگران و چشم های گریون مادرشو دید , سست شد ... فهمید از مریم خبری نشده ...
داشت از حال می رفت ... همون جا جلوی در نشست و بدون خجالت زار زار گریه کرد ... اونطوری که آب دهنش رو نمی تونست کنترل کنه ...
طوری زار می زد که انگار مریم رو برای همیشه از دست داده ...
نسرین می گفت : خودتو ناراحت نکن , زن ها از این کارا می کنن ... ولی پشیمون می شه و برمی گرده ... عقل داره , تو سرما نمی مونه ... حتما یک جایی می ره گرم بشه ... نگران نباش ...
ولی حتی یدالله خان هم خیلی نگران بود و آروم و قرار نداشت ...
امین یک مرتبه از جاش بلند شد و فریاد زد و به نصرت گفت : حالا آروم شدی ؟ راحت شدی ؟ اگر جنازه اش رو بیارن خوشحال میشی ؟
راست بگو , مریم تو رو زد ؟ واقعا زد ؟ یکی به من بگه , تو رو خدا یکی به من بگه ...
واقعا مریم , نصرت رو زد ؟ اون دختر به خاطر این از خونه رفت ... جواب بدین ...
ناصر و علی جلوشو گرفتن و به آرامش دعوتش می کردن : بشین امین جان , این کارا چیزی رو حل نمی کنه ... باید فکر کنیم الان باید چیکار کنیم ...
یدالله خان هم که درمونده شده بود , داد زد : تو بگو نصرت خانم , حالا چاره چیه ؟
دیوونه یک دونه سنگ می ندازه تو چاه که هزار تا عاقل نمی تونن در بیارن ... این سنگ رو تو انداختی , خودت هم در بیار ...
نصرت باز گریه اش گرفت و با پررویی گفت : تقصیر منه که اون دختر پا پَتی , دست روی من که جای مادرشم دراز کرد ؟ خوبه والله , مردم شانس دارن ... آره دیگه , من باید می ذاشتم برم تا عزیز بشم ... عقلم مثل اون دختر دهاتی نبود ...
امین از جاش بلند شد که به طرفش حمله کنه که باز دوباره ناصر و علی اونو گرفتن ...
داد زد : بس کن ... بسه دیگه ... تو تمومش نمی کنی ؟ از جون منو و زنم چی می خوای ؟ مثلا خواهر بزرگتری , عوض اینکه ما رو نصحیت کنی و الگوی ما باشی این طوری رفتار می کنی ...
نصرت گفت : خواهر بزرگتر رو احترام می کنن , نه اینکه اجازه بدن یک دختر دهاتی اونو بزنه و از پشتش هم در بیان ...
ناهید گلکار