قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و یکم
بخش اول
خونه ی مهری زیاد دور نبود ...
ماشین رو با هزار مکافات برد تو یک کوچه ی باریک و کنار یک خونه با در آهنی زنگ زده نگه داشت ...
اصلا به مهری نمی اومد که همچین خونه ای داشته باشه ...
پشت در مریم بازم تردید کرد و چمدون به دست ایستاد ...
مهری جلوتر رفت تو خونه ... از سه تا پله رفت پایین و گفت : بیا دیگه ... می خوای یخ بزنیم ؟ ...
مریم همین طور که برف روی چادرش می ریخت , ایستاده بود ... می ترسید وارد خونه ی یک غریبه بشه ... نمی دونست چیکار کنه ...
مهری گفت : عزیزم می خوای ببرمت خونه ی خودتون ؟ ... کاری نداره , یک سر به مادرم می زنم و می ریم ... ولی فکر مسافرخونه رو از سرت بیرون کن ...
مریم آهسته وارد شد و درو پشت سرش بست ...
مهری دیگه چیزی نگفت و راه افتاد ...
یک حیاط کوچیک و ساختمونی که سمت چپ در بود ...
جلوتر شش تا پله بود که می رسید به یک ایوون ...
دنبال مهری , آهسته که سُر نخوره از پله ها رفت بالا ...
سه تا در به اون ایوون باز می شد که چراغ هر سه روشن بود ...
مهری درِ اتاق وسطی رو باز کرد و گفت : مامان ؟ مهمون داریم ...
آسیه خانم , مادر مهری از کنار بخاری بلند شد و با اون صورت شیرین و خواستنی خودش قبل از اینکه بپرسه مهمون کیه , بلند گفت : خوش اومدن ...
از توی اتاق صدای بچه میومد ...
مهری همین طور که تو پاشنه ی در نیم خیز شده بود , گفت : ببخشید مامان جون , نتونستم خرید کنم ... خیلی هوا خرابه ...
آسیه خانم رفت جلو و گفت : عیب نداره , سر می کنیم ...
و چشمش افتاد به مریم که کفشش رو در میاورد ...
مریم گفت : سلام , ببخشید مزاحم شدم ...
آسیه خانم صورتش از هم باز شد و خنده ی شیرینی کرد و گفت : بیا تو حبیب خدا ... وای چه مهمون خوشگلی هم هست ... خوش اومدی ... خوش اومدی دخترم , صفا آوردی ... خونه مون رو روشن کردی ... بفرما ...
ناهید گلکار