قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
مهری سه تا بچه داشت ... دختر بزرگش , سیما , هشت ساله بود و پسرش , سعید , شش ساله و یک دختر چهار ساله به اسم ستاره ...
که هر سه محو تماشای مریم بودن ...
ستاره بدون خجالت رفت و کنارش نشست و دست کوچولوشو گذاشت روی پای مریم و سرشو بلند کرد و به صورت اون خیره شد ...
مریم بغلش کرد و بوسیدش و گفت : چقدر تو نازی ... خیلی قشنگی ...
ستاره پرسید : تو خونه ی ما می مونی ؟
مریم گفت : نه عزیزم , اومدم مهمونی ... مهمون باید بره دیگه ...
میون شام , صدای ناله ای از اتاق بغلی اومد ...
مهری از جاش پرید و گفت : مامان شامشو دادی ؟
آسیه گفت : آره مادر ... قرص هاشو هم دادم ولی امروز زیاد درد داشت , به زحمت خوابید ...
مهری از جاش بلند شد و گفت : مریم جون , مادر شوهرمه ... مریضه طفلک ... تو بخور , من الان میام ...
آسیه خانم با مهربونی مرتب به مریم تعارف می کرد ...
ولی مریم با وجود اینکه از صبح چیزی نخورده بود , به زحمت لقمه هاشو پایین می داد چون یاد امین و نگرانی اون میفتاد و فکر اینکه الان چقدر ناراحته و شاید هنوز داره دنبال اون می گرده , نمی گذاشت با خیال راحت شام بخوره ...
ولی خودشم نمی دونست چرا حس خوبی داره ... حس اینکه دیگه خار و خفیف نیست ... احساس زیادی بودن نداشت ...
اون تو خونه ای که برای اولین بار پا گذاشته بود , احساس راحتی می کرد ... در حالی که از روزی که رفته بود خونه ی امین , هر روز با فکر رفتن از خواب بیدار می شد ....
مهری و آسیه خانم اونقدر مهربون و صمیمی بودن که فکر می کرد سال هاست اونا رو می شناسه ...
ناهید گلکار