قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و یکم
بخش پنجم
مریم گفت : آسیه خانم , شما از چیزی خبر نداری ...
نمی تونم بازم برم تو اون خونه و بذارم نصرت همون کارا رو با من بکنه ... همه به من به چشم یک دختر دهاتی نگاه می کنن ...
آسیه گفت : برای اینکه تو دهاتی هستی ... نیستی ؟ اول خودت رو قبول داشته باش ... اگر دهاتی باشی , مگه چی میشه ؟ چه عیب داره ؟ ...
شجره نامه خودشون رو هم که رو کنی , می ببینی فوق فوقش مال یکی از دهات تهرانن ... سرتو بالا بگیر , بگو بله هستم ... کی دهاتی نیست ؟
مریم گفت : آره , منم از این ناراحت نیستم ... از اینکه از من می پرسن شما حموم دارین ؟ لوبیا پلو می خورین ؟ ... کوفته می دونی چیه ؟ ... باورتون میشه ازم پرسیدن برس سر تا حالا دیدی ؟ ...
خونه ی پدرشوهرم خیلی وسایلش خوبه ... فرش , مبل , میز ناهارخوری ... ولی زندگی ما بهتر بود ... پدر من مرد پولداری هست و ما همه چیز داشتیم و تو رفاه بزرگ شدم ...
ولی اونا فکر می کردن من به خاطر فقر , لاغرم ... به من می گفتن : حالا که اومدی اینجا بخور چاق شی ...
مهری خندید و گفت : دروغه , ما فقیریم ولی من چاقم ... وامونده آب می خورم شکمم میاد بالا ... به خدا غم بادهِ ولی همه فکر می کنن از پرخوریه ...
آسیه گفت : نگو مادر ... تو خوبی , کجات چاقه ؟ ...
مریم پرسید : مهری جون ببخشید شوهرتون کجاست ؟ میشه بگین ؟ ...
مهری بازم خندید و گفت : بهت می گم تا قدر زندگیتو بدونی وگرنه خیلی شنیدنی نیست ...
نمی دونم ... جوابت رو گرفتی ؟ نمی دونم کجاست ... هر چند وقت یک بار میاد خوب ما رو جِز می ده و می ره ...
مریم گفت : یعنی شما نمی دونی شوهرت کجاست ؟
گفت : نه والله , بی خبریم ...
آسیه خانم گفت : مادر , معتاده ... هست و نیست این دختر منو کرد تو مواد و کشید ... این بچه ی من داره با زحمت پول در میاره و خرج این زندگی رو می ده , اون خیر ندیده میاد و به جای تشکرش از ما پول می خواد ...
این ننه مرده باید خرج همه ی ما رو بده و مادرش رو هم نگه داره ... بنده ی خدا مریضه , چه گناهی کرده که پسرش این طوری از آب در اومده ...
ناهید گلکار