قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و یکم
بخش ششم
مهری گفت : آره مریم جون , دلم می خواست هیچ وقت پیداش نمیشد ... ولی گهگاهی میاد و اذیت می کنه و می ره ...
دلم برای اونم می سوزه ... چند بار ترکش دادم ولی دوباره رفت سراغش ... مرد بدی نبود , نمی دونم چی شد رفت سراغ مواد ؛ اونم هروئین ...
داره از بین می ره ... چیزی ازش نمونده ... دلم برای این بچه ها می سوزه ...
تو زندگی منو نگاه کن ... حالا برو بزن تو سر نصرت و بگو اینجا خونه ی منه , تو حق نداری بیای اینجا ...
مریم رفت تو فکر ...
مهری پرسید : چی میگی مریم جون ؟ چیکار می کنی ؟ زنگ می زنی به خونه تون اقلا نگرانت نباشن ؟ ...
مریم گفت : نه , من نمی خوام برگردم اونجا ... نمی خوام یک عمر بدبختی بکشم ...
امین مرتب می رفت دم در و میومد و هر بار مجتبی و ناصر هم همراهش می رفتن ...
می ترسید مریم بیاد در خونه و روش نشه در بزنه ...
برف تند شده بود ... یک ساعتی هم توی ماشین سر کوچه منتظر شدن ...
امین همینطور به اطراف نگاه می کرد و گاهی صورتش رو می مالید ...
مرتب آهسته زیر لب تکرار می کرد : خواهش می کنم , خواهش می کنم برگرد ... مریم برگرد ... تو کجایی ؟ ... دارم دیوونه می شم ...
عزیزم , فرشته ی من , غلط کردم ... برگرد ... تو رو خدا منو تنها نذار ... خدایا به دلش بنداز برگرده ...
تا دیروقت شد و از اومدنش نا امید ... و برگشت به خونه ...
صبرش تموم شده بود ... بیقراری می کرد ... رفت تو اتاقش و درو بست ... نمی دونست اون اتاق رو بدون مریم چطور تحمل کنه ...
از پنجره بیرون رو نگاه کرد و زیر لب گفت : امشب آسمون هم با من لج کرده , همین طور داره میاد ... آخ مریم , چرا این کارو کردی ؟ ...
همه ی حرفات دروغ بود ... تو منو دوست نداشتی ... یادته چقدر بهم می گفتی ولم نکن ؟ ... حالا چرا خودت این کارو کردی ؟ ...
اگر با من اختلاف داشتی دلم اینقدر نمی سوخت ... به خاطر چی اینطور منو آزار می دی ؟
ناهید گلکار