قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و یکم
بخش هفتم
آقا یدالله تا اون موقع شب که شد , کسی رو نبود که چند بار مورد ناسزای خودش قرار نداده باشه ...
اون پری خانم رو مقصر اصلی می دونست ...
قابلمه ناهار هنوز روی گاز بود و سرد شده بود و هر کس می رفت تو آشپزخونه و چند قاشقی برای خودش می کشید و می خورد ...
بالاخره پری خانم که چشم هاش از بس گریه کرده بود ورم داشت , سفره ی شام رو انداخت ولی برای یدالله خان یک سینی آماده کرد و برد تو اتاقش ...
امین حتی آب نمی خورد ...
می گفت : مریم گرسنه و تشنه تو خیابون داره یخ می زنه ...
ساعت ده و نیم شب بود که تلفن زنگ خورد ...
این بار همه با هم به طرفش حمله بردن ولی طبق معمول نهال گوشی رو برداشت و امین هم از اتاقش اومد بیرون و با نا امیدی ایستاد شاید خبری از مریم باشه ...
نهال گفت : بفرمایید ...
مهری گفت : من با آقای امین کار دارم ...
نهال پرسید : شما ؟
گفت : شما گوشی رو بده , بگو من مهری هستم ...
نهال به امین گفت : با تو کار دارن ... تو مهری می شناسی ؟
امین گفت : این حتما از مریم خبر داره بده به من ...
همه جمع شده بودن و نصرت از دور گوششو تیز کرده بود ...
امین مثل برق خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو گرفت و گفت : الو ... من امین هستم , شما ؟
مهری گفت : آقا امین , مریم خانم شما پیش منه ... نگرانش نباشین , جاش اَمنه ... می خواست شما اینو بدونین ...
امین گفت : تو رو خدا خواهش می کنم بدین باهاش حرف بزنم , فقط دو کلمه ... خانم قطع نکن ... آدرس بدین بیام دنبالش ... خواهش می کنم , التماستون می کنم ...
مهری گفت : الان حال روحی خوبی نداره , اجازه بدین فردا زنگ می زنم ... خاطرتون جمع باشه , ازش خوب مراقبت می کنم ... جای نگرانی نیست ...
امین گفت : می شه بهش بگین منتظرشم ، خیلی دوستش دارم و همه اینجا براش نگرانن ؟
ناهید گلکار