قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و سوم
بخش اول
مریم گفت : الان خونه نیستن , یکی دو ساعت دیگه میان ...
مرد صداشو بلند کرد و داد و هوار راه انداخت که : سه ماهه من کرایه نگرفتم ... خدا رو خوش میاد هر روز تو این سرما می کوبم میام اینجا , دست خالی منو بر می گردونین ؟ بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه وگرنه همین الان می رم و شکایت می کنم و اثاثتون رو می ریزم تو کوچه ...
مریم پرسید : چقدر طلبکاری ؟
گفت : هشتصد تومن ... فهمیدی ؟ هشتصد تومن ... پولمو می خوام ... منم زن بچه دارم , اونا هم چشمشون به این کرایه خونه است ... آخه خجالتم خوب چیزیه , چه گناهی کردم گیر شما افتادم ...
آسیه خانم از خواب پرید ... فورا چادرشو سرش کرد و بدو اومد دم در و به مریم گفت : شما برو تو , من خودم جوابشو می دم ...
چی میگی تو ؟ مگه بهت نگفتم سر برج بیا ؟ ... هنوز دو روز دیگه مونده , چته صداتو سرت کشیدی ؟ نمی خوایم که پول تو رو بخوریم ...
مرد چنان داد و بیدادی راه انداخته بود که مریم از ترس برگشت به اتاق و درِ کیفشو باز کرد و سیصد تومن پول با عجله شمرد و رفت دم در و دراز کرد طرف اون مرد و گفت : بگیر برو , بقیه شو بعدا بهت می دیم ...
آسیه خانم پرید پولو گرفت و کرد زیر چادرش و گفت : نه , نمی شه ... تو چرا بدی ؟ دیدی آقا چیکار کردی ؟ آبروی ما رو جلوی مهمونمون بردی ... خیالت راحت شد ؟
مرد فورا خودشو انداخت تو خونه و از پله ها اومد پایین و گفت : بده به من , به مهمونتون بدهکار باشین بهتره ... من این حرفا حالیم نیست , بده که تا نگیرم از اینجا نمی رم ...
آسیه خانم گفت : مرد حسابی , این دختر اینجا مهمون ماست ... آبرومون رو نبر ... خواهش می کنم برو , فردا بیا من بهت قول می دم یک کاری برات بکنم ... رو چشمم ...
مرد باز با همون صدای خشن و بلندش داد زد : خانم , زن و بچه ام گشنه ن , چرا نمی فهمی ؟ پول دارین , نمی دین ؟ من اینجا شما رو پول می کنم ...
مریم گفت : تو رو خدا آسیه خانم بدین بهش بره , من با مهری جون حساب می کنم ... تو رو خدا ...
آسیه نگاهی به اون مرد کرد و به مریم گفت : آخه دخترم تو یک شبه اومدی خونه ی ما , چرا این کارو کردی ؟ ...
این مرد دیگه چشمش به پول افتاده دیگه از اینجا نمی ره ...
و با ناچاری در حالی که خیلی ناراحت شده بود , پولو داد بهش و گفت : بگیر ... ان شالله خدا بهت یکم انصاف بده ...
ناهید گلکار