خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش پنجم



    ساعت نزدیک نه بود که تلفن زنگ خورد ...

    نهال گوشی رو برداشت ... نسرین بود ...
    امین که نیم خیز شده بود , دوباره سر جاش نشست ...

    به محض اینکه اون قطع کرد , ندا زنگ زد و یکم با هم حرف زدن ...
    امین داد زد : قطع کن , شاید مریم زنگ بزنه ...

    و گوشی رو ازش گرفت و گذاشت ...
    نهال ناراحت شد و  گفت : ای بابا ... دو روزه منتظری , نزده ... همین الان می خواد بزنه ؟ خوب اونا هم نگرانن ...
    ولی اون شب هر چی منتظر شد , خبری از مریم نشد و امین در حالی که از نگاه کردن به تلفن خسته نمی شد و حلقه ای اشک توی چشمش جمع بود , تا نزدیک صبح نشست ...

    و بالاخره خودشو روی تخت انداخت و خوابش برد ...
    خواب مریم رو می دید ... آفتاب روشن و واضح می تابید ... توی اون رودخونه ی سبزدرّه به هم آب می پاشیدن و بلند بلند می خندیدن ...
    امین گرمی دست مریم رو حس کرد و بعد گرمی لبه اشو ...

    توی خواب قلبش شروع کرد به زدن ... و با صدای گریه و شیون از خواب پرید ...
    اولش که نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...
    کمی که به خودش اومد , صدای گوهر خانم رو شنید که با گریه می گفت : آقا یدالله این طوری امانت داری کردی ؟ ... بچه ی من کو ؟
    مریمِ من کجاست ؟ ... ای خدا , من حالا کجای این شهر غریب رو بگردم که بچه م رو  پیدا کنم ؟ ...
    امین هراسون شده بود و زیر لب گفت : ای خدا , جواب اینا رو چی بدم ؟ ...

    از اتاقش اومد بیرون ...
    غلامرضا خان تا اونو دید , با بغض گفت : دست شما درد نکنه آقا امین .. .تو عزیز دردونه منو چیکار کردی بابا ؟
    دختر من کجاست ؟ ... من اونو از تو می خوام ... چیکار ش کردی که گذاشته از خونه رفته ؟ ... و خودت با خیال راحت گرفتی خوابیدی ... ممنونم ازت بابا ... این بود ؟ این رسم مردونگی بود ؟
    امین هم که حالا گریه اش گرفته بود , گفت : سلام آقا غلامرضا ... ببخشید تو رو خدا , ولی مشکل مریم با من نبود ...
    با خواهرم دعواش شد و بی خبر گذاشت و رفت ... به خدا اگر می دیدم , نمی گذاشتم بره ... من با مریم دعوا نکردم هرگز ... خودتون می دونین که چقدر برام عزیزه ...
    گوهر نگاهی به پری خانم انداخت و گفت : همتون دارین دروغ می گین ... شما گفتین با امین دعواش شده , این امین میگه با خواهرم ... تو رو به عصمت زهرا راست بگین ببینم بچه ام کجاست ؟ چرا رفته ؟ چیکارش کردین ؟
    ببینین چقدر اذیت شده که حاضر شده تو این برف از خونه اش بزنه بیرون ...
    حتما دروغ گفتین زنگ زده و حالش خوبه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان