قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و سوم
بخش هفتم
گوهر بیچاره مثل ابر بهار اشک می ریخت ... نمی دونست چی بگه ...
گفت : امین جان , بیا مادر بریم مریم رو پیدا کنیم ... خودش با تو حرف زد ؟
امین گفت : نه , یک خانمی به من زنگ زد ...
یدالله خان گفت : آخه چرا ولش کردی ؟ ای بابا , از دست شماها ... چرا درست ازش نپرسیدی مریم کجاست ؟ ...
غلامرضا خان پرسید : آقا امین ببینم پولی ، طلایی همراش نبود ؟
نهال گفت : چرا , پولاشو و یک مقدار از طلاهاشو برده ...
گوهر خانم زد تو سرش و گفت : یا قمر بنی هاشم , تو رو به اون دست بریده ات به فریادم برس ...
حتما بلایی سرش آوردن که پولاشو بگیرن وگرنه چرا بچه ام زنگ نزنه ...
وا مصیبتا ...
پری خانم گفت : تو رو خدا دلتو بد نکن , دل ما رو هم به شور ننداز ... بیا بشین همه با هم منتظر می شیم ببینم چی می شه ... ان شالله خیلی زود زنگ می زنه و چشم هممون روشن میشه ...
غلامرضا گفت : نه , من می رم به پلیس خبر بدم ... اونا دنبالش می گردن و پیداش می کنن ... نمی شه دست رو دست بذاریم و بشینیم ...
یدالله خان گفت : حالا تا ظهر هم صبر کنیم , شاید خبری شد ... اون زنه کی بود , به امین قول داد و گفت جاش اَمنه ... پس یکم دیگه طاقت بیارین ...
اما با حرفایی که امین شنیده بود ,طاقتی براش نمونده بود ...
هزار تا فکر خیال به سرش زده بود ولی نمی تونست به خاطر گوهر و غلامرضا حرفی بزنه ...
مریم وقتی ظرف شیرینی رو آماده کرد و گذاشت تو اتاق ...
سعید دامنشو کشید که : بیا بازی کنیم ... من قایم بشم , تو چشم بذار ...
مریم همین کارو کرد ...
تا مهری اومد بالا و دید مریم شاد و شنگول داره با بچه ها قایم موشک بازی می کنه و می خنده , نگاهی بهش کرد و گفت : دختر تو شوهر داری , بیا بهش زنگ بزن ... دلواپست میشه بیچاره... نگاهش کن داره با بچه ها بازی می کنه ...
مریم گفت : حالا که بهش خبر دادیم , دیگه نگران نیست ... فردا می زنم , امشب نه تو رو خدا ...
مهری گفت : مامان میگه به صاحبخونه ما پول دادی ... دستت درد نکنه ... می ذاشتی سر و صدا می کرد و می رفت ... دو سه روز دیگه حقوق می گرفتم بهش می دادم ...
این چند ماه خرجم زیاد شده بود , نتوستم کرایه رو جور کنم ...
چی فکر کردی ؟ من وقتی دیدم کیفتو تو لباست قایم کردی , آوردمت اینجا کرایه ی خونه ی ما رو بدی ...
حواستو جمع کن , به شوهرت زنگ بزن بیاد تو رو ببره تا پولاتو تموم نکردیم ...
ناهید گلکار