قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
صدای زنگ در که اومد , آسیه خانم پایین بود ...
خودش رفت و درو باز کرد ... امین جلوی در و پشت سرش گوهر خانم و غلامرضا و پری خانم ایستاده بودن ...
امین گفت : سلام ... ببخشید , شما آسیه خانم هستین ؟ مریم اینجاست ؟
آسیه خانم گفت : بفرمایید ...
هنوز حرف آسیه تموم نشده بود که امین خودشو انداخت تو خونه و در حالی که پاشو می کشید رو زمین , از پله با عجله رفت بالا ...
طاقتش برای دیدن مریم تموم شده بود ...
آسیه خانم خندید و ادامه داد : خوش اومدین , بفرمایید تو ...
گوهر خانم با چشم هایی که هنوز نگرانی ازش می بارید , گفت : واقعا مریم پیش شما بود ؟
گفت: بله که اینجا بود ... نگران نباشید ... سلام ... سلام , خوش اومدین ...
مریم پشت شیشه بود ... درو باز کرد ...
امین در حالی که از هیجان نمی تونست نفس بکشه , گفت: الهی شکر ... خدایا شکرت ...
و در یک چشم بر هم زدن مریم رو در آغوش گرفت و مریم حالا احساس می کرد چقدر دلتنگ اون بوده و چقدر دوستش داره ...
گوهر خانم گفت : تو رو خدا ببخشید که ما مزاحم شما می شیم ...
پرسید : مادرشین ؟
و رو کرد به پری خانم و گفت : پس شما هم باید مادر شوهرش باشین ...
پری خانم گفت : بله ... نمی دونم به شما چی گفته ولی باور کنین ما کاری باهاش نداشتیم ...
در حالی که همه با هم از پله ها بالا می رفتن , آسیه خانم گفت : وای نگین تو رو خدا , مریم همش می گفت مادر شوهرم یک فرشته است ... می گفت خیلی بهش محبت دارین و همیشه پشتیبان اون هستین ... خدا بهتون خیر بده ... اون خیلی دوستتون داره و همش ذکر خیر شما اینجا بود ...
پری خانم که خودشو آماده کرده بود حسابی مریم رو بازخواست کنه , بادی به غبغب انداخت و گفت : تو رو خدا اینا رو به گوهر خانم بگو ... اون فکر می کنه من دخترشو اذیت کردم ...
آسیه درو باز کرد و دید که امین و مریم تو بغل هم هستن ...
از هم جدا شدن و اشک هاشو پاک کردن ...
مریم خودشو انداخت تو بغل مادرش و پری خانم گفت : الهی قربونت برم دختر , این چه کاری بود با ما کردی ؟ ... به خدا نصف عمرم به فنا رفت ...
مریم با اونم روبوسی کرد ...
ناهید گلکار