قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
مهری و آسیه خانم معذب شده بودن که گوهر به دادشون رسید ...
اون دید همه رفتن تو خونه ولی اونا هنوز دم ماشین , پا پا می کنن , رفت جلو و گفت : بفرما , خیلی خوشحالم که دعوت منو قبول کردین ... منت گذاشتین سرم , خیلی منتظرتون بودم ...
خوش اومدین ...
مریم رو برادراش ول نکردن , رفت تو خونه سوغاتی هاشونو بده ... ببخشید ....
بفرما , بفرما قدم سر چشم ما گذاشتین ...
کلوچه های شیرین خرمایی و چای آتیشی , خستگی اونا رو حسابی درآورد و شام مفصلی که غلامرضا و گوهر به همراه خواهر و برادرهاشون دسته جمعی درست کرده بودن , از خوراک گوشت به مقدار فراوان و مرغ پخته شده با آتیش و ماست تازه و نون تنوری , ضیافتی اون شب تو خونه ی غلامرضا به پا کرده بود که نگفتنی ...
تا اونجایی که در کمال تعجب , نصرت صدا کرد : مریم جان , خیلی خونه تون با صفاست ... خیلی شام خوشمزه ای بود ...
مهری گفت : منم همین هایی که تو گفتی , ولی مریم اینجا چیکاره بود ؟ این کارو گوهر خانم و غلامرضا خان کردن که ازشون خیلی ممنونیم ... من تا حالا همچین شامی نخورده بودم ...
امین گفت : مریم , من که دیگه برنمی گردم ... تو می خوای بری برو ...
مجتبی گفت : نصرت منم برنمی گردم , تو هم می خوای بری برو ...
و شد اسباب خنده و هر کس چیزی می گفت و به شوخی قرار شد هیچکس از اونجا نره و همون جا زندگی کنن ...
سیما , دختر مهری , از مریم جدا نمی شد ... محبتی خاص بین اون و بچه های مهری برقرار شده بود که همه تعجب می کردن ...
مریم می گفت : کار خدا بود که اون روز جمعه اون اتفاق بیفته و مهری و خانواده اش رو سر راه اون قرار بده ...
مهمون های غلامرضا تو سه تا خونه خوابیدن و فردا هم با صبحانه ی مفصل پذیرایی شدن و همه دسته جمعی راه افتادن برن کنار رودخونه که غلامرضا تدارک ناهار رو برای اونجا دیده بود ...
شاید بیست نفر در کنار گوهر و غلامرضا کار می کردن تا از مهمون ها پذیرایی کنن و همه ی اونا هم مهمون ناهارِ اون روز بودن ...
ناهید گلکار