قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
با خوب شدن مریم , همه رفته بودن خونه های خودشون ...
مریم , ذوق زده منتظر مسافراش بود ... سعی می کرد ناهار خوبی درست کنه ... مدت ها بود که پدر و مادرشو ندیده بود و حسابی دلتنگ اونا بود ...
نزدیک ظهر شد اما اونا هنوز نرسیده بودن ... سیهل هم از خونه بیرون رفته بود و مریم و سوگند تنها بودن ...
با اینکه احساس می کرد حالش خوب نیست و توانش کمه , دلش نیومد سوگند رو به کار بگیره و اون داشت با تلفن با دوستش حرف می زد ...
مریم هر لحظه حالش بدتر می شد ... برنج رو ریخته بود و می خواست آبکش کنه ولی قدرت کاری رو نداشت ...
نیروش تموم شده بود ... دستشو گرفت به لب اوپن و داشت می خورد زمین ...
با صدای ضعیفی گفت : سوگند جان ؟ مامان ؟ سوگند ... بیا منو ببر تو اتاق خواب ...
سوگند هراسون اومد و پرسید : وای بمیرم برات , باز حالتون بد شده ؟
و دست مریم رو گرفت ...
وحشت زده گفت : مامان , باز تب کردین ... خیلی داغ شدین ... آخ مامان , چرا چیزی نمی گی ؟ ... چیکار کنم ؟ به خاله زنگ بزنم ؟
گفت : نه عزیزم , یکم دراز بکشم حتما حالم بهتر میشه ... تو می تونی برنج رو آبکش کنی ... الان خراب میشه , زود باش ... بقیه ی کارا دیگه با تو ؟
دایی اسماعیلت یک امشب اینجاست , فردا می ره ... می خوام حسابی بهش برسم ...
سوگند گفت : بیا بریم شما یک قرص بخور و بخواب ... خاطرتون جمع باشه , من همه کارا رو می کنم ... نگران چیزی نباشین ...
ناهید گلکار