قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و نهم
بخش پنجم
امین گفت : نمی خوام آقای دکتر ... هر کاری لازمه , خودتون بکنین ...
گفت : باور کنین نمی خوام از زیرش شونه خالی کنم ولی اگر توسط دکتر خودش معالجه بشه , بهتره ...
تازه در این صورت شما باید دوباره هزینه ی عمل رو بپردازین که حتما براتون سنگین می شه ... ایشون باید کارشو خودش تموم کنه ...
امین گفت : باشه , می دم ... هر چقدر باشه حرفی ندارم , فقط زنم خوب بشه ...
دکتر کرمانی فکری کرد و گفت : با این حال باید دکترش رو در جریان بذارم ... اگر حدس ما درست باشه , خودش عواقب کاراشو باید ببینه ...
مریم پرسید : میشه بگین حدس شما چیه ؟
گفت : الان فقط حدسه ... مثل لخته ی خونِ جمع شده می مونه , تا عمل نشه نمی تونم دقیقا بگم چیه ...
دکتر کرمانی نامه داد و گفت : پس همین امشب ببرین این بیمارستان و ایشون رو بستری کنین ...
شبونه , سه نفری رفتن به بیمارستانی که دکتر گفته بود ...
مهری پیش مریم موند و امین کارای بستری کردن اونو انجام داد ... حالا تب مریم بالا رفته بود و از درد شکم , توانش تموم شده بود ...
اتاق گرفتن و مریم رو خوابوندن ...
ساعت از نیمه شب گذشته بود ... امین و مهری کنار مریم بودن ولی هنوز براش کاری انجام نشده بود ...
چند بار مهری رفت و پرسید : نمی خواین کاری بکنین ؟ تب داره ... می سوزه ...
گفتن : یکم دیگه صبر کنین , هنوز ما از دکترش دستوری نگرفتیم ...
که در باز شد و دکتر کرمانی اومد ... یک پرستار همراهش بود ... با امین دست داد ... پرسید : مریم خانم ما چطوره ؟ میشه حال خودتون رو دقیق برای من بگین ؟ ...
بعد مریم رو دوباره معاینه کرد ، وضعیت اونو نوشت و دستور های لازم رو داد و گفت : برای ساعت هشت صبح عمل دارین ...
و رفت ...
مهری گفت : دکترِ خوب به این میگن , اصلا فکر نمی کردم این وقت شب بیاد اینجا ... معمولا تلفنی کارشون رو انجام می دن ...
امین گفت : به فال نیک بگیریم که ان شالله مریم خوب بشه ...
مهری خانم دلم برای مادرم شور می زنه , شما پیش مریم هستین من برم و برگردم ؟ ...
مریم گفت : آره بابا ... تو رو خدا برو , منم دلواپس شدم ... خواهش می کنم ... خیالت راحت باشه , من و مهری با هم هستیم ...
ناهید گلکار