قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی ام
بخش سوم
سهیل رسید بالا ... خودشو رسوند به سوگند که چشم هاش از بس گریه کرده بود , قرمز بود ... به هم نگاه کردن ...
سهیل سری تکون داد و همدیگر رو در آغوش کشیدن و با هم گریه کردن ...
مهری نگران امین شده بود ... می ترسید کار احمقانه ای ازش سر بزنه ...
از سهیل پرسید : می دونی بابات کجا رفت ؟
سهیل گفت : رفت مامان پری رو ببینه و برگرده ...
سوگند با حرص گفت : الان چه واجب بود ؟ ... فکر کردم از خودش غیرت نشون داده و رفته حساب اون دکتر رو برسه ...
که در آسانسور باز شد و مریم رو آوردن ... اون هنوز بیهوش بود ...
گوهر خانم سراسیمه کنار تخت مریم رو گرفت و گفت : الهی فدات بشم مادر ... بمیرم برات که این همه زجر کشیدی ...
و گوهر و مهری همراهش رفتن تو اتاق و سوگند و سهیل پشت در ایستادن تا اونو روی تخت جابجا کنن ...
همین طور که منتظر بودن , یک جوون بلندقد و خوش قیافه که ته ریشی هم داشت با یک دسته گل اومد جلو و به اونا سلام کرد و از سهیل پرسید : ببخشید عمل استاد تموم شده ؟
من از شاگردانشون هستم , دیشب زنگ زدم حالشون رو پرسیدم شما گفتین امروز عمل دارن ...
نگرانشون بودم ...
سهیل گفت : آهان , بله ... شما بودین زنگ زدین ؟ بله , تموم شد ...
پرسید : حالا چطورن ؟
گفت : هنوز درست نمی دونیم ... تازه از اتاق عمل اومدن بیرون , حال مناسبی ندارن ...
یک مقدار باند و یک قیچی تو شکمشون جا مونده بود , برای همین تب می کردن ...
گفت : ای وای ... عجب ؟ خیلی ناراحت شدم , خوب الان دیگه مشکلی نیست ؟ ...
همین طور که با سهیل حرف می زد , به سوگند نگاه می کرد و دسته گل رو طرف اون دراز کرد و گفت : آرمین سجادی هستم ...
سوگند که اوقاتش خیلی تلخ بود , گل رو گرفت و گفت : دستتون درد نکنه ...
گفت : من اون بارم اومده بودم , یادتون نیست ؟
سوگند نگاهی بهش کرد و چیزی یادش نیومد ... گفت : لطف می کنین هر بار زحمت می کشین ...
ناهید گلکار