قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی ام
بخش چهارم
پرستارها اومدن بیرون و بچه ها رفتن که مریم رو ببینن ...
آرمین هم دنبال اونا رفت تو و همین طور کنار اتاق ایستاد ...
سهیل و سوگند مریم رو بوسیدن و نوازشش کردن ولی اون هنوز چیزی متوجه نمی شد ...
گوهر خانم گفت : از بس حرص و جوش خوردم زبونم به حلقم چسبیده ...
آرمین فورا گفت : ببخشید , من الان برمی گردم ...
با سرعت رفت پایین و مقداری آبمیوه و کمپوت گرفت و برگشت بالا و خودش به همه تعارف کرد ....
امین خودشو به بیمارستان رسوند و سراغ دکتر بهاری رو گرفت ...
مریض داشت ... مجبور بود مدتی صبر کنه , در حالی که دلش برای مریم مثل سیر و سرکه می جوشید ...
دکتر بهاری تا چشمش افتاد به امین , پرسید : هان , چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ...
گفت : امروز صبح دکتر کرمانی عملش کردن ... حدس شما چی بود آقای دکتر ؟
گفت : چطوری به این سرعت ؟ باورم نمی شه ... شما دیشب به من زنگ زدی , تازه می خواستم عملم تموم شد ازتون خبر بگیرم ... چی بود ؟ شما بگو ؟
امین گفت : می دونم که شما فهمیده بودین ...
اگر اصرارهای شما نبود ما اینطور پیگیر نمی شدیم و در واقع جون زن منو شما نجات دادین ... یک مقدار باند و یک قیچی جراحی تو شکمش جا مونده بود ... ولی کاش واضح می گفتین چون دکتر کرمانی می گفتن خیلی خطرناک بوده ...
دکتر بهاری گفت : ببینین منم حدس می زدم ... خدا رو شاهد می گیرم نمی دونستم چیه ... به هر حال به خیر گذشته ...
امین گفت : حالا شما می خواین من چیکار کنم ؟ می دونین که کم چیزی نیست , دارم خودمو کنترل می کنم ...
دکتر بهاری گفت : خودتون قبول دارین که عمدی نبوده , یک قصور پزشکی بوده که نباید اتفاق میفتاده ...
اگر قول می دی آروم باشی با هم می ریم پیش دکتر باهاش حرف می زنیم ...
آخه اصلا از ایشون بعیده همچین کاری کرده باشه , همه می دونن که تو کارش استاده ...
من صبح باهاشون در این مورد حرف زده بودم ...
ناهید گلکار