قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و یکم
بخش اول
امین که هنوز از صورتش پیدا بود چقدر تحت فشار عصبیه , یکراست رفت کنار مریم و دستی کشید به سرش و صداش کرد : مریم جان , خانمم , چشمت رو باز کن , دیگه دلمون آب شد عزیز دلم ...
گوهر خانم پرسید : امین جان کجا رفته بودی ؟
با ناراحتی آه عمیقی کشید و گفت : بعدا بهتون می گم ... نمی خوام سهیل متوجه بشه , می ترسم یک کاری دستمون بده ... شما هم عادی رفتار کن ...
مهری اینو شنید و گفت : آقا امین شما برای سهیل نگرانی , ما برای شما ...
امین گفت : نه , نگران نباشید ... با اینکه خیلی دلم می خواد یک کاری بکنم کارستون و حسابشو برسم ولی تصمیم ندارم یک طوری بشه که حقم رو این وسط پایمال کنن ...
همه دور تخت مریم جمع شده بودن و آرمین هنوز کنار پنجره ایستاده بود و انگار دلش نمی خواست بره ...
امین متوجه ی اون شد و نگاهش کرد ...
آرمین فورا اومد جلو و دستشو دراز کرد و گفت : سجادی هستم , از شاگردان خانمتون ... خیلی نگرانشون بودیم , فکر کردم بمونم تا به هوش بیان و خبر سلامتی ایشون رو به دوستانم برسونم ...
امین باهاش دست داد و با اوقاتی تلخ و لحنی سرد گفت : زحمت کشیدین , خیلی لطف کردین ... مزاحم شما نمی شیم , بهتون خبر می دیم ...
آرمین یکم دستپاچه به نظر می رسید ... گفت : خواهش می کنم ...
پس من چیز می کنم , یعنی مزاحمتون نمی شم ... بیرون منتظر می مونم ...
و فورا از در رفت بیرون ...
امین گفت : گوش کنین چی می گم بچه ها , با همتون هستم ... کسی الان به مریم نمی گه چه اتفاقی براش افتاده ... یکم حالش بهتر بشه , یواش یواش خودم می گم ...
شنیدین چی گفتم ؟
ناهید گلکار