قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و یکم
بخش سوم
ولی آرمین , طبقه ی اول نزدیک در ورودی روی یک صندلی نشسته بود و وقتی امین از پله ها رفت پایین , با سرعت بلند شد و رفت جلوی اون ایستاد و فورا گفت : آقا امین راستش منم مثل شما خیلی ناراحتم از اتفاقی که براتون افتاده ... اگر کمکی از دست من بر میاد لطفا بهم بگین ...
امین گفت : نه , ممنون ... چیزی نیست که نتونم حلش کنم ... خیلی لطف کردین ...
گفت : ببخشید یک فضولی می کنم , وکیل می خواین ؟
امین با تعجب بهش نگاه کرد و گفت : چطور مگه ؟ شما چیزی می دونین ؟
گفت : اون موقع که شما نبودین با سهیل حرف زدیم ... فکر کردم شما الان ممکنه ... یعنی من حدس زدم ... به هر حال برادر من وکیلِ پایه یک دادگستری هست و کارشو بلده ... باید شکایت کنین , کم چیزی نبود ...
امین گفت : راستش من داشتم می رفتم از دکترش شکایت کنم ولی فکر نکنم احتیاجی به وکیل باشه ... همه چیز روشنه , اون باید برا خودش وکیل بگیره ...
ولی نمی خوام کسی از این شکایت با خبر بشه , لطفا فقط بین من و شما بمونه ...
آرمین گفت : پس اجازه بدین تنهاتون نذارم ... منم باهاتون میام , شاید نیاز شد از برادرم راهنمایی بگیریم ... به هر حال این کارا راه و روش خودشو داره ... می خواهین زنگ بزنم ؟
امین گفت : حالا بریم اول شکایت رو انجام بدیم , اگر لازم شد مزاحمشون می شیم ...
آرمین با خوشحالی پرسید : پس اجازه می دین منم باهاتون بیام ؟ ...
امین گفت : اگر دوست دارین چه اشکالی داره ؟ بریم ...
ناهید گلکار