قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
با هم سوار ماشین شدن ...
امین ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ...
آرمین پرسید : دنده اتوماته ؟
گفت : بله ... به خاطر شرایط من باید باشه ...
پرسید : مگه شرایط شما چیه ؟
گفت : پام صدمه دیده ...
گفت : جداً ؟ نمی دونستم ... تو جنگ ؟
گفت : نه , داستانش مفصله ... ولی تو تصادف ...
آرمین گفت : من نمی خوام اصرار کنم ولی به نظرم اول بریم پیش برادر من ... فکر می کنم از راهش وارد بشیم بهتره ...
موقع ملاقات شد ولی هنوز امین برنگشته بود ...
مریم تا حالا همچین چیزی از اون ندیده بود ...
گوهر خانم می گفت : حتما رفته مغازه ... شاید یک کار مهم داشته ...
سوگند گفت : آره کار مهمش اینه که بره خونه ی مامان پری , پیش مامان جونش ...
گوهر خانم گفت : خوب مادرشه , این طوری حرف نزن ...
سوگند گفت : آخه حال مامانم رو نمی ببینه ؟ باید ول می کرد می رفت ؟
مریم پرسید : راست بگین , مامان پری حالش خوب نیست ؟ تو رو خدا بهم بگین , نگران شدم ...
حتما حالش خیلی بد بوده که امین وقت ملاقات رو رفته پیشش !
سوگند گفت : نه بابا , خوب بود ... یکم فشارشون رفته بود بالا , همین ...
که در باز شد پری خانم و آقا یدالله اومدن تو ...
مریم گفت : وای خدا رو شکر شما حالتون خوبه ...
پری خانم شروع کرد به گریه کردن و مریم رو بوسید و گفت : الهی خدا ازش نگذره کسی رو که تو رو به این حال روز انداخت ...
آخه مگه میشه تو شکم مریض قیچی جا بذارن ؟ ...
یدالله خان با همون صدای بلندش گفت : چطوری آقا جون ؟ خیلی برات نگران بودیم ...
از دیشب مُردیم و زنده شدیم ...
تو نگران نباش , بی کس که نیستی ... پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ...
مریم تقربیا متوجه شده بود که چه اتفاقی براش افتاده بوده ...
پرسید : شما امین رو ندیدین ؟
پری خانم گفت : نه ... اصلا مگه پیش شما نبود ؟
سوگند گفت : صبح نیومد خونه ی شما ؟
گفت : نه , فقط زنگ زد و به ما گفت مریم خوبه ، تو شکمش باند و قیچی جا مونده بوده ... همین ...
مریم گفت : وای , امین کجا رفتی ؟ ... ای خدا , کار دست خودش نده ...
ناهید گلکار