قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
چند دقیقه بعد , اتاق پر شد از فامیل و دوست و آشنا ... تا توی راهرو ایستاده بودن ...
همه اومده بودن ...
ولی مجتبی بدون نصرت و با افسانه و شوهرش اومده بود ...
چند نفر از دانشجوهای مریم هم اومده بودن ...
اما مریم بی اندازه برای امین نگران بود ... حال زیاد مناسبی هم برای اون همه احوالپرسی نداشت ...
وقت ملاقات هم تموم شد ولی از امین خبری نبود ...
حالا هم مریم هم بچه ها می دونستن که امین برای چه کاری رفته ...
همه نشسته بودن دور مریم و کسی حرفی نمی زد ...
فقط منتظر بودن که چند ضربه به در خورد و امین لای درو باز کرد و گفت : یاالله ...
و با آرمین اومدن تو ... دستشون پر بود ... میوه و شیرینی خریده بود و چند تا ساندویچ ...
اونا رو داد به سوگند و رفت سراغ مریم و گفت : منو می بخشی تنهات گذاشتم ؟
مریم گفت : وای امین , از دست تو ... کجا بودی ؟ زود برام توضیح بده ...
گفت : خونه ی مامان پری ... یکم حالش خوب نبود , پیشش موندم ... تا خرید کردم و اومدم طول کشید ...
چیزه , همین پایین در آقای سجادی رو دیدم ، کمک کرد با هم اومدیم بالا ...
سوگند همین طور که وسایل رو از آرمین می گرفت , گفت : حال مامان خوب بود ؟ کاش سلام ما رو می رسوندین ...
امین گفت : فردا میاد بیمارستان , امروز حالش خوب نبود ...
مریم گفت : شما چطوری آقای سجادی ؟ چرا زحمت کشیدین ؟
سوگند گفت : صبح هم اومده بودن , خیلی شرمندمون کردن ...
آرمین گفت : شما استاد عزیز ما هستین , نگرانتون شده بودم ... این ترم هم با شما درس برداشتم ... ان شالله زود حالتون خوب میشه ...
خیلی از محضرتون استفاده کردم ...
ناهید گلکار