قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و دوم
بخش اول
مریم هراسون نیم خیز شد و گفت : یکی بره دنبالش , کار دست خودش نده ...
سوگند فورا بلند شد و گفت : نترس مامان جون , اون حرف زیاد می زنه ... نگران نباشین , من می رم ...
گوهر خانم هم چادرشو کشید رو سرش و دنبال اونا رفت ...
مریم گفت : امین جان چیکار می کنی تو ؟ آخه این دروغ ها چی بود جلوی بچه ها گفتی ؟ واقعا فکر می کنی پنهون کاری لازم بود ؟
امین که لقمه تو دهنش مونده بود و سرشو به علامت تاسف تکون می داد , گفت : می خواستم تو ناراحت نشی ... بد کاری کردم ؟ ...
سهیل هم که عصبانی بود و جوون , ترسیدم یک کاری دستمون بده ...
رفتم از دکتر شکایت کردم ... سجادی هم گفت برادرم وکیله , با هم رفتیم ... این چه کار بدی بوده که من باید از ایشون اجازه می گرفتم ؟ ...
من اصلا قصد نداشتم با اون برم , خودش اصرار کرد ...
از اون موقع هم هر کاری از دستش بر میومد خودش و برادرش انجام دادن ... تو نمی دونی چه روزی داشتم ...
واقعا به من کمک کردن ... مدارک پزشکی می خواستن ... برگشتم اینجا فتوکپی گرفتیم دادیم ...
دوباره مدارک عمل اولت رو خواستن , رفتیم اون بیمارستان ... دوباره برگشتیم دادگستری ...
خلاصه پدرمون در اومده تا الان ... این بچه نباید شعورش برسه من تو چه وضعیتی هستم ؟ کسی حال منو می دونه ؟ ...
مریم گفت : امین جان اون وظیفه نداره ما رو درک کنه , ما باید اونو درک کنیم ... تو رو خدا باهاش راه بیا ...
گوهر خانم نفس زنون برگشت و گفت : ای داد بیداد از دست این بچه , هر کاری کردم برنگشت ... سوگند هم باهاش رفت خونه ...
مریم گفت : تو رو خدا تو هم برو امین جان , دلم شور می زنه ... خواهش می کنم باهاش دعوا نکن , براش توضیح بده آروم بشه ... به منم خبر بده ...
امین ساندویج ها رو جمع کرد گفت : باشه می رم ... تو کار نداری ؟
گفت : نه , برو امشب با خیال راحت استراحت کن ... خیلی خسته ای ... الهی فدات بشم , سفارش نکنم ها ... با سهیل راه بیا ...
دلم برای سهیل شور می زنه ...
ناهید گلکار