قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و دوم
بخش دوم
امین گفت : تو خودتو ناراحت نکن ... باشه الان می رم از دلش در میارم , ولی به خاطر تو ...
من از دیروز تا حالا هیچی نخوردم ... این دو تا بچه نکردن یک لیوان آب دست من بدن ...
بگن بابامون داره اینور و اونور می ره یکم به فکرش باشیم ...
مریم گفت : تو راست میگی ولی اونا هم نگران بودن ...
گفت : بدت نیاد , الان وقتش نیست ولی به حرف تو گوش می کنن ... بهشون یاد بده همون قدر که مادر مهمه پدرم هست ...
مریم با خنده مهربونی گفت : باشه , یاد می دم ... الان برو از دلش در بیار , خواهش می کنم امین ...
امین کتشو برداشت و گفت : اینقدر تکرار نکن , گفتم باشه ...
و رفت دم در و برگشت گفت : تو که حالت خوبه ؟ خیال منم راحت باشه ؟ ...
همین روز اول ببین باهات چیکار کرد سهیل؟ ... چی بگم !!! ... کار نداری ؟ من می رم , اگر چیزی لازم داشتین زنگ بزنین من زود میام ...
مریم با اینکه خیلی احساس خستگی می کرد , دلش طاقت نمی آورد بخوابه ...
به گوهر خانم گفت : مامان خونه رو بگیر , شاید رسیده باشن من با سهیل حرف بزنم ...
گوهر خانم گفت : وا مادر , به وسط راهم نرسیدن ... یکم صبر کن می زنم ...
ولی خودشم طاقت نیاورد و پشت سر هم زنگ می زد ...
کسی جواب نداد ...
چند دقیقه بعد سوگند خودش زنگ زد و گفت : مامان نگران نباشین , سهیل خوبه ... الان رسیدیم خونه ...
مریم گفت : بده من باهاش حرف بزنم ...
ناهید گلکار