قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و دوم
بخش سوم
سهیل گوشی رو گرفت و گفت : بله مامان ؟
مریم گفت : عزیز دلم , من از تو بیشتر از این انتظار داشتم ...
گفت : شما که اینقدر از من انتظار دارین چرا از بابام انتظار ندارین ؟ ... شاید شما بتونین بی توجهی های اونو تحمل کنین , من نمی تونم ...
بسه دیگه , ببین دو روز شما مریض شدی همه چیز ریخته به هم ... اون پسره زل زده بود تو صورت سوگند , عالم و آدم فهمیدن ولی بابای من عین خیالش نبود ... برداشته اون پسر رو با خودش برده ...
من پسرشم , چرا باید با اون بره ؟
سوگند داد زد : بیخودی برای خودت حرف درست می کنی , کی فهمید ؟ من باید می فهمیدم که نفهمیدم , فقط توی کج خیال اینطوری فکرکردی ...
منو قاطی نکن ...
مریم گفت : سهیل جان , گوش کن عزیزم ... من از اینجا نمی تونم درست باهات حرف بزنم ... تو پسر عاقلی هستی , حتما یک چیزی فهمیدی که میگی ... ولی بابات گناه داره , خیلی حالش بده ... تو رو نبرد برای اینکه می خواست تو دردسر نیفتی , برای اینکه پسرشی , نگرانت میشه عزیز دلم ...
الان داشت به من همین ها رو می گفت ... تو هم حال اونو درک کن دیگه ... سهیلم , پسرم , به خاطر من سر و صدا نکن تا من حالم خوب بشه ...
سهیل گفت : من کاری نکردم که , اومدم خونه ... باشه , شما نگران نباش ...
مریم پرسید : قول می دی ؟
سهیل بغض کرد و گفت : مامان زود خوب شو , شما نباشی همه چیز به هم می ریزه ...
این مدت همه ی ما اعصابمون خورد شده ... دیگه طاقت ندارم , آرامش تو زندگیمون نیست ...
مریم گفت : این آرامش , تو سایه ی زحمت های پدرت به وجود اومده .. اینو یادت نره عزیز دل مادر ...
ناهید گلکار