خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    سوگند وقتی برای خوابیدن دراز کشید , رفت تو فکر ...

    شاید اگر سهیل نگفته بود با اون روز سخت و طاقت فرسایی که داشتن اصلا یادش نمی اومد اون روز آرمین رو دیده , ولی حالا داشت فکر می کرد آیا سهیل راست گفته ؟ یا همین طوری غیرتی شده ؟ ...

    آره , چند بار دیدم که به من زل زده بود ... ولی نه چیز مهمی نبود ... نه ...
    فکر نکنم سهیل اشتباه کرده ...


    امین صبح اول وقت کاراشو می کرد که از خونه بره بیرون ... سهیل هنوز خواب بود ...

    سوگند گفت : بابا کجا می ری ؟ اگر می رین بیمارستان منم میام ...
    امین همینطور که تند و تند آماده می شد , گفت : وقت ندارم , اگر میای زود باش ... ولی سهیل رو تنها نذاریم , یا تو زودتر برگرد یا به مامان گوهرت بگو بیاد خونه ...
    مریم تازه از خواب بیدار شده بود که امین رسید بالای سرش ... دستشو گذاشت روی گونه های اون و نوازشش کرد و با عشق بهش خیره شد ...
    انگار به زیباترین گل دنیا نگاه می کنه ... گفت : چقدر امروز خوشگل شدی , بهتر به نظر می رسی ...
    صورتت فرق کرده , باور کن ...

    مریم گفت : آره , مدت ها بود که به این خوبی نبودم ... واقعا دست دکتر کرمانی درد نکنه , می دونی چند بار به من سر زده و چقدر بهم رسیدگی می کنه ؟
    با اینکه دیروز عمل شدم فکر می کنم می تونم از جام بلندشم و برم خونه ... خیلی حالم خوبه ...
    امین گفت : تا دستور دکتر چی باشه عزیزم ... چقدر خدا به ما رحم کرد ...

    مریم گفت : یک خواهش ازت دارم ... بهم بگو چیکار داری می کنی ؟ خودتو تو دردسر نندازی امین جان ... لطفا ...
    گفت : نه , خاطرت جمع ... شکایت کردم ... برادر سجادی ترتیبشو داده فورا دادگاهش تشکیل بشه ... از راه قانونی پیگیری می کنم , تو اصلا نگران نباش ...
    الان باید برم مغازه ... آقا جون دست تنهاس , فرش میارن باید اونجا باشم و اونایی که مرغوب نیست رو برگردونم ... کار منه , آقا جون تازگی ها درست بافت فرش رو نمی ببینه ... ولی زود میام ...
    یکی زد به در ... سوگند از جاش بلند شد و گفت : بفرمایید ...
    لای در باز شد و سر آرمین پیدا شد ... همینطور که خم مونده بود و یک دسته گل زیر چونه اش گرفته بود , گفت : دکتر اجازه هست ؟
    مریم روسریشو کشید دور گردنش و گفت : بفرمایید ...
    سوگند ایستاد بود ... صورتش قرمز شد و با خودش گفت : ای احمق ... چرا قلبم داره اینطوری می زنه ؟ ... عجب خریم من ...
    به حرف سهیل این پسر رو دیدم هول شدم ... دیروز اینطوری نبودم ... آخ سوگند , تو دیگه چقدر الاغی ... ولش کن پسره ی پررو رو  ... نه بابا برای من نیومده , به خاطر مامانمه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان