قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و چهارم
بخش اول
امین خودشو انداخت تو اتاق دکتر ... پرستار داد می زد : یک پسره اینجا بود داشت دکتر رو می زد ...
در یک لحظه امین احساس کرد بهش برق وصل کردن ... از اینکه نکنه اون پسره سهیل باشه , مُرد و زنده شد ...
دکتر روی زمین افتاده بود ... دکتر بهاری و امین زیر بغلش رو گرفتن ... صورتش پر از خون بود و وقتی بلندش کردن , لباسش پر شد از خونی که از کنار سر و دماغش می ریخت ...
حال خوبی نداشت و چشماش بسته بود و خودشم بی رمق رو دست دکتر بهاری افتاده بود ...
امین هاج و واج نگاه می کرد و قدرت کاری رو نداشت ... دلش می خواست یکی به اون بگه که کار پسر اون نبوده ...
امین و دکتر بهاری اونو به زحمت از روی زمین بلند کردن و گذاشتن روی تخت ... دکتر بهاری برای مداوای اون دست به کار شد ...
پرستار رو صدا کرد و به آرمین گفت : شما لطفا بیرون باشین ...
و درو بست ...
امین مات و متحیر نگاه می کرد ...
آرمین پرسید : شما فکر می کنین کار پسر شماست ؟ ...
امین چند بار سرشو تکون داد و گفت : خدا کنه که اینطور نباشه ...
چند دقیقه بعد دکتر بهاری اومد بیرون و دو تا پرستار یک برانکارد چرخ دار آوردن و دکتر رو بردن برای عکسبرداری ...
امین پرسید : حالشون چطوره ؟ صدمه ی زیادی دیده ؟
گفت : نمی دونم , فکر کنم دماغش شکسته باشه ...
سرش چیزی نبود ... بخیه ام نمی خواست , جوش می خوره ... حتما خورده به جایی که داشت خون میومد , الان عکس می گیریم معلوم میشه ...
پرسید : می دونین کار کی بوده ؟ ...
گفت : نه , دکتر هنوز حرفی نزده ... با اجازه من می رم ... جلسه مون افتاد عقب , ان شالله حال دکتر که مناسب شد باهاتون تماس می گیرم ... شما فعلا شکایت رو عقب بندازین ... حال و روز دکتر رو هم که می بینین ...
ناهید گلکار