قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و چهارم
بخش پنجم
سهیل بلند و شد و با هراس گفت : کی به شما گفت ؟ دنبالم هستن ؟
امین گفت : ما اونجا بودیم ... می خواستیم با دکتر حرف بزنیم , تو همه چیز رو خراب کردی ...
آرمین اومد جلو و گفت : بهتره تو اینجا نمونی ... اگر ازت شکایت کنن , میان در خونه جلبت می کنن ...
و یک چشمک به امین زد ...
امین گفت : پاشو زود باش حاضر شو ببرمت خونه ی مامان پری ... اونجا رو کسی بلد نیست ...
قایم شو تا ببینم چیکار باید بکنم ... پاشو الان میان دنبالت , زود باش ...
سهیل گفت : به این زودی من از کجا پیدا می کنن ؟ ...
گفت : تو بیمارستان آدرس ما رو دارن ... زود باش ...
آرمین شما برو دم در ببین کسی نیست ؟ بعد ما بیایم پایین ...
تلفن زنگ خورد ... امین گوشی رو برداشت ... مریم گفت : امین جان تو خونه چیکار می کنی ؟ مگه نرفته بودی بیمارستان ؟
گفت : چرا ... الان اومدم یک چیزی لازم داشتم بردارم و دوباره برم ...
مریم با نگرانی پرسید : از سهیل خبر نداری ؟
امین با دستپاچگی گفت : چرا ... چرا , اینجاست ... برای چی ؟
گفت : اول بگو نتیجه ی حرفاتون چی شد ؟ بعدم گوشی رو بده به سهیل , ببینم کجا رفته بود ؟ ...
امین گفت : ظاهرا هنوز از خونه بیرون نرفته ... من اومدم خواب بود ...
مریم گفت : امین داری چوپان دروغ گو میشی ... مامان تازه اومده , سهیل خونه نبوده ...
امین گفت : پس من خبر ندارم ... ( اشاره می کرد به سهیل که خودتو آماده کن جواب مریم رو بدی ) اومدم خواب بود ...
دکتر عمل داشت , اومدیم خونه ... دوباره برمی گردم ... میام پیشت برات توضیح می دم ...
ناهید گلکار