قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و چهارم
بخش هفتم
بعد اونو از خودش جدا کرد و تو صورتش نگاه کرد و گفت : یک لحظه فکر کن اگر یکی رو بزنی و خدای نکرده بمیره , چه بلایی سر خودت و خانواده ات میاد ...
آرمین جان , میشه خواهش کنم شما اینجا بمونی و من برم بیمارستان ببینم چه خبره ؟ ... زود برمی گردم ...
آرمین گفت : چشم ... چشم , من کاری ندارم ... همین جا هستم , تا شما برنگردی از پیشش تکون نمی خورم ...
امین گفت : اگر دیدم ازش شکایت کردن , می رم پیش داداشت ... حتما این شکایت هم تو اون شکایت لوث میشه ... اینم نتیجه ی کار شما آقا سهیل ...
مریم که گوشی رو قطع کرد , به سوگند گفت : اینجا نمون , برو خونه پیش سهیل ... الهی فدات بشم دخترم , هر کاری می تونی بکن اون از خونه بیرون نره تا من باهاش حرف بزنم و آرومش کنم ...
گفت : چشم مامان , نگران نباش ...
مریم گفت : خاطرم جمع باشه ؟
گوهر خانم گفت : مادر جون ناهارتون رو هم گذاشتم رو گاز , زیرشو کم کردم ، داغِ داغه ... رسیدی بخورین نسوزه ...
سوگند گفت : فدای شما مامان گوهرِ گوهرم بشم , شما واقعا یک جواهری ... قربونت برم مامانی خوشگلم ...
گوهر خانم گفت : من فدای تو بشم ... برو در پناه خدا ...
سوگند فورا یک تاکسی دربست گرفت و خودشو رسوند خونه ... زنگ نزد و با کلید درو باز کرد ...
تا وارد شد , دید سهیل سرشو بین دو دست گرفته و آرمین کنارش نشسته ...
نمی تونست منظره ای رو که می دید , باور کنه ...
ناهید گلکار