قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش ششم
امین وقتی رسید پیش مریم , دور و بر تختش پر بود ...
با همه سلام و احوال پرسی کرد ... سهیل مثل یک بچه ی کوچیک خودشو انداخت تو بغل مریم و گریه اش گرفت ...
مریم با اون دست های ظریف و لاغرش اونو نوازش کرد و گفت : عزیز دلم گریه نکن , من یکی دو روز دیگه میام خونه ... برای چی گریه می کنی مرد گنده ؟ پسر دل نازک من ... زود نرو , پیشم بمون ... می خوام باهات حرف بزنم ...
وقتی نسرین با امین روبوسی می کرد , با اعتراض گفت : تو چت شده ؟ دیروزم نبودی , الانم آخر وقت اومدی ؟ کجایی ؟ مریم رو ول کردی به امان خدا ؟ ...
امین گفت : دنبال کار مریم بودم , برای همون چیزا که تو شکمش بود ... مامان نیومده ؟
گفت : امروز یکم حال ندار بود ...
امین تو یک فرصت رفت پایین و به دکتر بهاری زنگ زد و پرسید : ببخشید حال دکتر چطوره ؟ بهتر شدن ؟ حرفی نزدن کار کی بوده ؟
بهاری گفت : چرا ... حتما خودتون هم تا حالا فهمیدن ... آقا امین , کار پسر شما بوده ...
دکتر ازش شکایت کرده ...
امین گفت : من حالا با پسرم حرف می زنم ... ولی خوب ما هم شکایت کردیم , کار ایشون که بدتر بوده ...
گفت : کار پسر شما عمدا و کار ایشون که اصلا گردن نمی گیره , غیرعمد بوده ... اینا با هم فرق داره ... شما الان کجایین ؟
امین گفت : بیمارستان , پیش خانمم ... حسابی این آقای دکتر زندگی منو مختل کرده , هیچ کاری هم ازمون برنمیاد ... خوب پسر منم بزرگه می فهمه , نمی دونه چطوری غیظشو خالی کنه ... شما با دکتر حرف بزن ...
گفت : چشم , ولی الان خیلی ناراحته و عصبانیه ... خودشو تو مورد خانم شما مقصر نمی دونه ...
دو تا دستیار اونم که اون روز باهاش بودن , این گردن اون میندازه اون گردن این ... حالا تا ببینم ... این موضوع با کار پسر شما گره ی کور شد ...
از همون جا زنگ زد به آرمین ... خودش گوشی رو برداشت ...
فورا گفت : آرمین جان ببین برادرت وقت داره بریم پیشش ؟ دکتر گفته که کار سهیل بوده و ازش شکایت کرده ...
آرمین گفت : شما زود بیا دفتر داداش , منم الان میام ...
ناهید گلکار