قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش هشتم
امین با سجادی مشورت کرد ...
اون می گفت : چیزی مهمی نیست , چون صدمه ی مهمی ندیده ... ولی از این فرصت می خواد استفاده کنه تا دهن شما رو ببنده ... یکی داره راهنماییش می کنه ...
می خواد جلوی شکایت شما رو بگیره , الانم بهانه ی خوبی دستش اومده ، حتما پر زور میاد جلو ... من فکر می کنم به اون شدت هم که وانمود می کنه , نبوده ... فکر کنین , سه چهار ساعت حرف نزده ...
من باور نمی کنم ... ضربه مغزی که نشده بوده , میگن عکس هم چیزی رو نشون نداده ... پس صبر کنین ...
اگرم اشکالی پیش بیاد , نهایتش اینه که دیه می خواد ...
خوب ما هم تقاضای خسارت می کنیم ...
امین روح و روانش خسته بود ... برگشت بیمارستان ...
اون اصلا عادت نداشت جز کاری که تو فرش فروشی می کرد که تازه تمام حساب و کتاب ها و سر و کله زدن با مشتری ها هم به عهده ی یدالله خان بود , کار دیگه ای بکنه ...
مدتی پیشِ مریم موند و در مورد کار سهیل حرف زدن و سه تایی برگشتن خونه ...
وقتی وارد شدن , دیدن چراغ ها روشنه ... خونه تمیز و مرتب شده و بوی غذا همه جا رو گرفته و میز برای شام آماده است ...
سیما کلی هم به خودش رسیده بود و با یک لبخند از اونا استقبال کرد ...
امین با وجود همه ی گرفتاری های فکری که داشت , متوجه ی نگاه غیرعادی و بی پروای سیما شد ...
ناهید گلکار