قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و ششم
بخش اول
اصلا خوشش نیومد ... بدون اینکه حرفی بزنه , رفت به اتاقش ...
نمی خواست فکر بدی بکنه ...
سیما رو از هشت سالگی می شناخت ... از همون موقعی که مریم به خونه ی مهری رفته بود , سیما مدام خونه ی اونا بود ...
مریم کمکش کرده بود تا درس بخونه و براش تو کتابخونه ی دانشگاه کار پیدا کرد و مثل بچه ی خودش اونو دوست داشت ...
حتی چند باری سیما رو با خودشون به مسافرت برده بودن و فکر می کرد از بس به مریم محبت داره این کارو می کنه ؛ ولی خوشش هم نمیومد ...
دلش نمی خواست اون اینجا بمونه ...
وقتی برگشت , سوگند داشت با آب و تاب برای سیما جریان رو تعریف می کرد ...
سیما گفت : دست شما درد نکنه آقا امین , حالا من غریبه شدم ؟ چرا به من نگفتین ؟ چایی بریزم براتون ؟
امین اخم هاش تو هم بود ... گفت : نه , ممنون ... سوگند یک چایی برای من بریز ...
همین طور که چایی رو می خورد , چشمش به تلویزیون بود و افکارش جای دیگه ...
سیما گفت : امشب براتون تاس کباب درست کردم که مریم جون دوست نداره و آقا امین خیلی زیاد دوست داره ...
اصلا بیاین دور هم شام بخوریم و به چیزی فکر نکنیم ...
خوش باشیم , فردا به مشکلات فکر می کنیم ... من برخلاف مریم جون , اصلا آدم غصه خوری نیستم ... چون می دونم مشکلات خودشون حل می شن ...
امین از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش و دوباره لباس پوشید و گفت : بچه ها طاقت ندارم اینجا بمونم , می رم بیمارستان پیش مامانت ... مامان گوهر میاد خونه پیش شما ... سهیل توام هیچ کجا نمی ری , صبح میام دنبالت با هم میرم مغازه ... شنیدی ؟
سهیل گفت : چشم بابا , قول می دم ...
امین بدون خداحافظی از خونه رفت بیرون ... سر راه دو تا همبرگر گرفت و چند تا آبمیوه برای مریم ...
و خودشو رسوند بیمارستان ...
ناهید گلکار