قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و ششم
بخش دوم
برای گوهر خانم , تاکسی دربست گرفت و برگشت پیش مریم ... درِ اتاق رو بست و کنار تختش نشست ...
یکم بهش نگاه کرد و سرشو برد نزدیک صورت مریم ... بعد چندین بار به سر و روش بوسه زد و گفت : وای مریم , چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
چقدر دلم می خواد سرمو بذارم تو سینه ی تو و با هم حرف بزنیم ...
بدون تو , من مثل یک موجود ناقص می مونم ... اعترافش برام سخته ولی واقعیت داره ...
امروز فکر می کردم این ده روزی که مریم تو بیمارستانه ؛ یک مرتبه یادم اومد فقط دو روزه ...
ولی واقعا یک عمر به من گذشته ... خیلی سخت و طولانی بود ...
من چطور از این دکتر بگذرم که با عزیز من این کارو کرده ؟ ...
یک اعتراف دیگه هم پیشت بکنم ... ته دلم از سهیل راضی بودم ... یکم دلم خنک شد , با اینکه دلم نمی خواست خودشو تو دردسر بندازه ...
مریم سکوت کرده بود و موهای اونو نوازش می کرد ...
صبح وقتی دکتر کرمانی اومد , امین ازش خواست که مریم رو ببرن خونه ...
دکتر با مهربونی گفت : چشم , اجازه بدین معاینه کنم ... ظاهرا که حالشون خوبه و مشکلی ندارن ...
بعد با دقت مریم رو معاینه کرد و در همون حال پرسید : شنیدنم شما دکترای ادبیات دارین ؟ خیلی خوشحالم با شما آشنا شدم ...
مریم گفت : آقای دکتر , واقعا ما هم از اینکه با شما آشنا شدیم خوشحالیم ...
دکتر گفت : بله , همه چیز روبراهه ... می تونین برین خونه , فقط به شرط استراحت و مصرف به موقع داروهاتون ...
دوشنبه ی دیگه تو مطب می ببینمتون ... اگر در این فاصله مشکلی پیش اومد فورا بیاین پیش من ...
ناهید گلکار