قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و ششم
بخش سوم
امین همون موقع با ذوق و شوق کارای ترخیص رو انجام داد و مریم رو با خودش برد خونه ...
به محض اینکه وارد خونه شدن , گوهر خانم و سوگند رو نگران و درمونده دیدن که منتظر اونا بودن ...
مریم با ترس پرسید : چی شده ؟ سهیل کو ؟
سوگند همین طور که می لرزید و مثل ابر بهار گریه می کرد , گفت : بردنش ... مامور پیش پای شما اومد در خونه و بردش ...
امین سعی کرد خونسردی خودشو از دست نده ...
به گوهر خانم گفت : شما مراقب مریم باشین , من الان می رم کلانتری ... نگران نباشین چیز مهمی نیست , سجادی می گفت جرمی نکرده که مجازات بشه ... دکتر صدمه ای ندیده ...
شماها آروم باشین , قول می دم سهیل رو با خودم بیارم ...
در خونه رو بست و با دو دست صورتش رو محکم گرفت و کمی به همون حال موند تا خودشو پیدا کنه ...
یک نفس عمیق کشید و دوباره درو باز کرد با کفش رفت سراغ تلفن و زنگ زد به آرمین و گفت : داداش رو کجا می تونم پیدا کنم ؟
سهیل رو جلب کردن ... بردن کلانتری ( ... )...
آرمین گفت : شما برو ... داداش الان دادگاه داره , من می رم باهاش میام پیش شما ... همون جا باشین ...
وقتی امین رسید دم کلانتری , داشتن سهیل رو می بردن دادسرا ...
سهیل بچه تر از اونی بود که بتونه جلوی ترسِ خودشو بگیره .. .
رنگ به روش نداشت و بدنش می لرزید ...
چشمش به امین که افتاد , با التماس گفت : بابا یک کاری بکن , تو رو خدا نذار منو ببرن ... چی میشه حالا ؟ منو می برن زندان ؟ بابا ؟ ...
امین که خودشم دل این طور چیزا رو نداشت و از اینکه می دید سهیل این طور التماس می کنه تحت تاثیر قرار گرفته بود , گفت : نترس مرد , شجاع باش ... چیزی نمی شه , من می دونم ... الان آقای سجادی و آرمین هم میان , نگران نباش ...
من هستم بابا , قول می دم با خودم ببرمت خونه ...
ناهید گلکار