قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
مریم گفت : پسرم حق با توست ولی هنوز ما واقعا نمی دونیم چنین چیزی هست یا نه ... ما فقط می خوایم به عنوان تشکر دور هم یک شام بخوریم ... در واقع خیلی به ما کمک کردن , تو باید اینو در نظر داشته باشی ولی ...
امین حرفشو دنبال کرد و به شوخی گفت : ولی سعی کنیم سوگند رو ازش دور نگه داریم ... بابا جون , اون شب سوگند رو حبس می کنیم ...
مریم خندید و گفت : سهیل جان , سوگند از تو بزرگتره و خودش از پس خودش بر میاد ... مطمئن باش ... بهش اعتماد کن ...
امین گفت : لطفا , با هر دوی شمام , سوگند متوجه نشه ما همچین فکری می کنیم وگرنه چه بخوایم چه نخوایم توجه سوگند نسبت به اون جلب میشه ... اگر تا الان نشده , حتما میشه ... هیچ کس در این مورد حرفی نمی زنه ...
اما سوگند که شب جمعه تو آشپزخونه مشغول کمک کردن به گوهر خانم بود , همش به فکر آرمین میفتاد و هر بار دلش یک طوری می شد که براش تازگی داشت ...
با خودش می گفت : من از این پسره بدم میاد , اون وقت این چه حالیه به من دست می ده ؟ ... یعنی چی ؟ نمی فهمم ... نه نمی خوام ... اصلا ازش خوشم نمیاد ... بیخود کرده , من هنوز بچه ام ... دلم نمی خواد درگیر کسی باشم ... واقعا نمی خوام ...
اما با همه ی حرفایی با خودش می زد , بدون اختیار انتظارشو می کشید ...
تا بالاخره اومدن ...
آرمین و آرش با همسر و دو تا دخترش که یکی شش ماهه , تو بغل مادرش بود و یکی سه ساله ...
مریم و امین جلوی در از اونا استقبال کردن ...
مریم پرسید : پدر و مادر تشریف نیاوردن ؟
آرمین گفت : مادر فوت کردن و پدرم زیاد حالشون مساعد نبود ؛ عذرخواهی کردن ...
سوگند کنار اُپن ایستاده بود ...
گوهر خانم گفت: برو جلو مادر ... بده , مهمونن ...
یواش و آهسته با قدم های ریز رفت جلو ...
قلب آرمین مثل یک گنجشک که می خواد از یک فقس فرار کنه , تو سینه اش می تپید و سوگند برای اولین بار احساس کرد اونقدرها هم که فکر می کرده از اون بدش نمیاد ...
دیگه سعی نمی کرد احساسش رو انکار کنه ...
ناهید گلکار