قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هشتم
بخش ششم
مریم , بچه ها رو که خیلی هم ترسیده بودن , راهی کرد و چهار نفری منتظر نتیجه ی عمل شدن ...
ولی مریم بیکار نموند ... زنگ زد به پلیس و اونا رو خبر کرد ... چند دقیقه بعد اومدن ...
افسر پلیس , یک مرد میونسال بود با ریش سفید , خیلی جدی و خشن به نظر می رسید ...
مریم از اول ماجرا رو براش تعریف کرد ...
خیلی ناراحت شد و گفت : نمی دونم اینا ناموس ندارن ؟ خودشون خواهر و مادر ندارن ؟ ای داد بیداد ...
نگران نباشین خانم , من پیداشون می کنم ...
هر طوری هست پیداشون می کنم و می دمشون دست قانون ...
ولی قول نمی دم اگر واقعا مامور بوده باشن , مجازات زیادی براشون قائل بشن ...
ولی تا آخرش می رم , خاطرتون جمع باشه ...
اما از اون مامورها خبری نشد ... همشون وظیفه شون رو فراموش کرده بودن و فرار کردن ...
مریم مجبور بود به پدر و مادر ترانه خبر بده ... با اینکه براش سخت بود ولی زنگ زد و گفت : تو کوه یک حادثه ای براش اتفاق افتاده ...
بیچاره ها سراسیمه خودشون رو رسوندن و باز مریم جریان رو برای اونا هم تعریف کرد ...
تا صبح همه تو بیمارستان بودن ...
ولی خوشبختانه ترانه زنده موند و عملش با موفقیت تموم شد ...
اونو دست خانواده اش سپردن و برگشتن خونه ...
مریم , آرمین و دوستش رو هم رسوند و خودشون برگشتن خونه ...
در حالی که کوهی از غم روی دلش سنگینی می کرد , اولین کاری که کرد به آغوش همیشه مهربون امین پناه برد ...
دو رو بعد مریم رو حراست دانشگاه خواست و به شدت مواخذه شد و ازش تعهد گرفتن که دیگه از این کارایی که همراه با فساد اخلاقی باشه , انجام نده ... که بار دوم از دانشگاه اخراج می شه ...
ناهید گلکار