خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
104K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️ قصه ی من ❣️🌿

    قسمت اول

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت اول

    بخش اول



    امین تنها توی اتاقش نشسته بود ... هرچی به خودش نهیب می زد که نترسه ؛ نمی تونست ...
    صدای زوزه ی شغال ها که شب ها به ده نزدیک می شدن و تو دل شب مثل صدای زنی بود که جیغ می کشید , پشتشو می لرزوند ...
    یک کتاب دستش بود گرفته بود زیر نور چراغ گردسوز و سعی می کرد سرشو به خوندن اون گرم کنه ...

    یک مرتبه انگار یکی درو باز کرد ... جیر ... جیر ...
    نگاه پر از ترسی به اطراف کرد و موی بر بدنش راست شد ...

    بعد احساس کرد یکی داره درو فشار می ده و ناگهان پنجره خورد به هم ...
    فریاد زد و از جاش پرید و یک پتو رو از گوشه ی اتاق برداشت و خودشو انداخت رو زمین و سرشو کرد زیر اون ... ولی نمی تونست از ترس فضای زیر پتو رو تحمل کنه ...

    بعد احساس کرد یکی داره پاشو قلقلک می ده ... باز از جاش پرید و بلند شد و گوشه دیوار سیخ ایستاد ...
    فقط گوش می داد و هر صدایی , از هر جا میومد اونو آشفته می کرد ...

    نزدیک صبح یواش یواش کنار دیوار ولو شد و اصلا نفهمید کی خوابش برده ...
    صبح که با صدای خروس از خواب بیدار شد , خیلی کسل بود ... از اتاقش رفت بیرون تا صورتشو بشوره ...
    هاجر خانم داشت مرغ و خروس های امین رو دون می داد ...
    بلند گفت : سلام ... ناشتایی حاضره آقا معلم ...

    امین همنیطور کسل سرشو خاروند و گفت : هاجر دو تا تخم مرغ برام نیمرو کن ... دستت درد نکنه ...
    هاجر گفت : به روی چَشمم آقا ... شیر تازه هم هست , گرم کنم ؟ ...
    امین جوابی نداد و زیر لب گفت : ای امین احمق , دیدی بازم هیچ خبری نبود ... آخه چرا به حرف این مردم جاهل گوش می کنی ؟ آخه مرد گنده , جن چیه ...
    نباید این خرافات رو قبول کنم و بیخودی بترسم ... خجالت داره واقعا ...


    ولی بازم نمی تونست حرفای اهالی روستا رو که دهن به دهن هر روز شایعه می شد , نشنیده بگیره ...
    کلا قبل از اینکه بیاد توی این ده , آدم ترسویی نبود ولی کم کم حرف اهالی روی اونم اثر گذاشته بود و شب ها از ترس از در اتاق بیرون نمی رفت و با هر صدایی از جاش می پرید و منتظر یک موجود غیرعادی می شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت اول

    بخش دوم




    امین از راه مدرسه ؛ وقتی بچه ها تعطیل شدن , از سر سرازیری تپه اومد پایین و از روی رود خونه رد شد و باز سر بالایی رو رفت بالا و خودشو رسوند در خونه ی مریم ...
    هر روز بی اختیار این کارو می کرد و از روزی که مریم رو دیده بود , آروم و قرار نداشت ...
    طعم شیرین عاشقی رو تا حالا نچشیده بود و حالا کلا هوش و حواسش سرجاش نبود ...
    اما نمی تونست زیاد اونجا معطل بشه ... برای اون که معلم اون روستا بود خوبیت نداشت ... باید فقط از کنار خونه ی اون رد می شد ...
    ولی همین رد شدن باعث می شد بدنش گرم بشه و قلبش تند تند بزنه ... چه مریم رو می دید چه نمی دید ...
    و اون روز شانس باهاش یار بود و مریم در حالی که یک چادر سفید گلدار سرش کرده بود و یک بقچه زیر بغلش زده بود , از خونه اومد بیرون و با عجله راه افتاد ...
    امین هم دنبالش می رفت و به خودش نهیب می زد تا چند تا کلمه با اون حرف بزنه ولی این شهامت رو پیدا نکرد ...

    چون مریم  اصلا تمایلی به اون نشون نمی داد و حتی گاهی از دستش عصبانی می شد و از نگاه های عاشقانه ی اون فرار می کرد ...
    و با خودش فکر می کرد این معلم چقدر پررو و بی حیاس ... همه ی پسرای شهری این طورین ؟ انگار از دماغ فیل افتاده ...
    اون وقت افتاده دنبال من ؛ به خیالش محلش می ذارم ...
    و اون روز هم مریم از اینکه باز امین دنبالش افتاده , عصبانی شده بود ...
    همین طور که می رفت با خودش گفت نمی شه ... باید حسابشو بذارم کف دستش ... فکر نکنه چون معلمه بهش چیزی نمی گم ...
    یک مرتبه برگشت و با خشم پرسید : کاری داشتی آقا معلم ؟
    امین با دستپاچگی گفت : نه , راه خودمو رو می رم ...

    مریم که یک دستش به بقچه بود , چادرشو کرد لای دندونش و دستشو زد به کمرش و گفت : برو ... خوب راه خودتو برو ...
    امین که می دونست زن کدخدا خاله ی مریمه و اون باید مقصدش اونجا باشه , گردنشو راست کرد و صداشو انداخت تو گلوش و گفت : می رم خونه ی کدخدا ... برای چی می پرسی ؟ ...
    مریم با غیظ زیر لب گفت : خدای من توبه ... الله اکبر ...


    و راه افتاد ...

    باز مریم , جلو و امین , پشت سرش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت اول

    بخش سوم




    چادر مریم رو باد می برد روی هوا و موهای بلندش از زیر چادر معلوم می شد و انگار امین زیباترین منظره ی عالم رو تماشا می کرد ...
    مریم وقتی رسید در خونه خاله و احساس می کرد که آقا معلم پشت سرش داره میاد U حسابی حرصی بود ...
    بدون اینکه برگرده U در زد ...
    خاله ربابه درو باز کرد ... اونو دید ولی اعتنایی به مریم نکرد و صورتش از هم باز شد و گفت : سلام آقا معلم ... این طرفا ؟ منت گذاشتین , بفرمایید تو ...
    قبل از اینکه امین حرفی بزنه , مریم با حرص گفت: سلام خاله ...

    و از کنارش رد شد و رفت تو خونه ...
    امین که انگار جونشو ازش جدا می کردن ؛ همین طور مریم رو با نگاه دنبال می کرد ... گفت : ببخشید کدخدا هست ؟ یک کاری باهاش دارم ...
    خاله ربابه گفت : هنوز نیومده ... فرمایشی داشتین ؟

    با عجله گفت : باشه , باشه بعدا خدمت می رسم ... مرحمت شما زیاد ...
    و با سرعت از اونجا دور شد ...

    باز خودشو سرزنش کرد : ای بی عرضه ... چیکار می کنی ؟ مرد حسابی این چه رفتار احمقانه ای بود کردی ؟ ... اگر کدخدا خونه بود چی می خواستی بگی ؟ با این کارات دختر رو فراری می دی ...
    نه , باید یک فکر درست وحسابی بکنم ...


    امین نزدیک دو سال بود تو یک ده آباد و زیبا معلم شده بود ... پدرش تو بازار تهران فرش فروشی داشت و امین پسر ناخلفی از آب در اومده بود و اهل کتاب و قلم بود و از فرش فروختن متنفر ...
    اون دوست نداشت شغل پدرشو ادامه بده و برای همین که از دستش فرار کنه , با سپاه دانش رفته بود به اون روستا که درس بده و شعر بگه و مطالعه کنه ...
    امین تن به کاری که پدر گفته بود نمی داد و گیر کار اینجا بود که تنها پسر خانواده بود و چهار تا خواهر داشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت اول

    بخش چهارم




    تازگی ها اتفاقی مریم رو دیده بود ...
    یک روز که کنار رودخونه نشسته بود و از فضای زیبای اطرافش لذت می برد , اونو دید که با مادرش از سرازیری تپه میومد پایین ...
    امین فقط با یک نگاه از دور , محو اون دختر شد ... از جاش بلند شد و ایستاد ...

    مادر و دختر از کنارش رد شدن و رفتن به طرف چشمه و اون بی رمق همون طور اونا رو نگاه می کرد ...
    چند بار پلک زد ... گفت : وای این کی بود ؟ چرا تا حالا ندیدمش ؟ نکنه خواب می بینم ...
    و از اون به بعد دیگه تصور اون دختر از نظرش نرفت ...
    روز و شب بهش فکر می کرد تا بالاخره خونه ی اونو پیدا کرد و مرتب سر راهش سبز شد ...
    مریم , دختر قدبلند لاغراندامی بود که دو تا چشم درشت سیاه و یک دماغ کوفته ای کوچیک و لب های قلوه ای و گونه های قرمز داشت ، با موهای فرفری بلند تا تو کمرش ..
    هر چی امین عاشق بود ، مریم , سرکش و نامهربون ... اصلا به امین محل سگ هم نمی ذاشت و یک طوری از دستش فرار می کرد ...
    اون روستا نزدیک کوه بود ...
    از جاده اصلی که خارج می شدی , بیست کیلومتری باید تو خاکی می رفتی تا به جاده ی باریکی می رسیدی که انتهای اون روستا ی سبزدره قرار داشت ...
    دو طرف جاده درخت های توت تنومند و کهنسال , زیبایی خاصی به جاده می دادن ...
    روستایی ها می گفتن این درخت ها رو یک شازده ای اینجا کاشته بود و کرم ابریشم پرورش می داد ...
    بعدم کارش نگرفت و ول کرد و رفت ...

    و این درخت های توت یادگار اونه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت اول

    بخش پنجم




    وارد سبزدره که می شدی , دو طرفش خونه و مغازه های روستایی بود که جلوی در هر خونه تعدادی مرغ و خروس دیده می شد که همیشه مشغول نوک زدن به زمین بودن ...
    دو تا نهر آب از جلوی خونه ها رد می شد که آب اونا , خروشان تو سرازیری می رفت به طرف درخت های توت و از اونجا به شیارهای گندم و جو ...
    بعد از ظهرها از خونه ها بوی نون میومد و صبح ها صدای گاوها و گوسفندها که با صدای بلند به دوشیدنشون اعتراض می کردن ...
    سمت راست روستا پشت خونه ها , باغ های زیبایی وجود داشت که تمام تابستون به شهر میوه می فرستادن ...
    و کنار اون باغ ها , یک دره ی زیبا و رویایی وجود داشت که یک رودخونه میون اون جاری بود ...

    درخت های سر به فلک کشیده و تنومند و زمین های سبز و خرم دل آقا امین ما رو برده بود و دلش نمی خواست از اون جا دل بکنه و حالا هم که عشق مریم وجودشو گرفته بود ...
    اصلا فراموش کرده بود که پدر و مادری هم داره و سبزدره برای اون شده بود بهترین جای دنیا ...
    مدرسه ای که برای روستا ساخته بودن , اون طرف رودخونه بالای اون دره ی زیبا و خارج از ده بود و امین یک اتاق از همون مدرسه رو برای خودش برداشته بود و زندگی می کرد ...

    و هاجر که شوهرش رفته بود زیر گاوآهن و مرده بود , اون مدرسه رو تمیز می کرد ... در واقع فراش اونجا بود ...
    هاجر دو تا پسر داشت که هر دوشون شاگرد امین بودن ...

    هاجر هر روز صبح خیلی زود با پسراش میومد و برای امین صبحانه درست می کرد و بعدم ناهار اونو مهیا می کرد و غروب می رفت ...
    اما این روستای زیبا فقط یک عیب بزرگ داشت و اون این بود که مردمش شدیدا خرافی بودن و حرف هایی می زدن که امین هرگز باور نداشت و اونا رو مسخره می دونست و سعی می کرد به اون مردم آگاهی بده تا دست از اون خرافات بردارن ...
    ولی شب ها که تنها می شد , می ترسید ... اطراف مدرسه هیچکس نبود و مدرسه هم در پیکر درست و حسابی نداشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت اول

    بخش ششم




    امین در حالی که تنش از عشق داغ بود , آهسته و آروم ؛ قدم زنون از کنار باغ ها گذشت و از شیب دره رفت پایین و از رودخونه رد شد و از سر بالایی رفت بالا و رسید به مدرسه ...
    همون بالا نشست و زانوهاشو حائل آرنجش کرد و رفت تو فکر ...
    امین این طوری نمی شه , باید بری خواستگاری ... اگر ندادن چی ؟ اگر مریم منو نخواست ؟ ...
    حالا اومدیم و دادن و منم گرفتمش , اونوقت چیکار کنم ؟ بیارمش اینجا ؟
    سپاه دانشم تموم بشه باید برگردم تهران , بابام منتظره ...
    ولش کن , همین جا می مونم و درس می دم و با مریم زندگی می کنم ... نه , نمی شه ... اگر مامانم بفهمه , دق می کنه ... بابام منو می کشه ... خوبه برم بیارمشون مریم رو برام بگیرن و با خودمون ببریم ...
    نه بابا , شاید بگن نه ... معلوم نیست که ... نه , اول خودم می رم خواستگاری بعد مامانم رو خبر می کنم ... این طوری بهتره ...
    ای خدا , این عاشقی دیگه چی بود من گرفتارش شدم ؟ ...


    فردا وقتی مدرسه تعطیل شد , امین از هاجر که داشت کلاس ها رو جارو می کرد پرسید : هاجر تو دختر خوب سراغ داری ؟
    هاجر گل از گلش شگفت و سرشو بالا کرد و با خوشحالی پرسید : آقا مبارکه , می خوای زن بستونی ؟
    امین گفت : حالا سراغ داری ؟
    هاجر کمرشم راست کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت : ها ... دارُم ... خیلی هم مقبول و نجیب ... شما بگو کی رو می خوای ؟ ... ببینُم مریم خوبه آقا ؟
    امین که انتظار همچین حرفی رو نداشت , سرشو تکون و گفت : منظورت چیه ؟
    گفت : آخه اِلا اون , کسی به درد مرد شهری نمی خوره ... دلتو می زنه , دخترِ مردم رو بدبخت می کنی ... ولی سر مریم کلاه نمی ره ... هم مقبوله هم عاقل ... می خوای من به راضیه خانم مادرش بگم ببینم مزه ی دهنش چیه ؟
    امین یکم خیالش راحت شد و گفت : زحمت می کشی ... واقعا بهشون میگی ؟
    هاجر گفت : ها بابا , میگُم ... مو که می شناسین طاقت ندارُم ... همین امشب خبر می گیرُم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️ قصه ی من ❣️🌿

    قسمت دوم

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت دوم

    بخش اول



    دیگه امین طاقت نداشت و تا فردا که هاجر بیاد و خبر بیاره , هزار جور فکر و خیال کرد ...
    خیلی دلش می خواست همون شبونه بره در خونه ی هاجر ولی راستش  می ترسید شب از مدرسه تا ده رو پیاده بره و چاره ای نداشت جز اینکه صبر کنه ...
    فکر و خیال به سرش زده بود و فکر می کرد اگر مریم اونو نخواد , چیکار کنه ؟ ...
    صداهایی که از بیرون میومد , برای اون کُشنده شده بود ... از یک طرف حدس هایی که از جواب غلامرضا پدر مریم می زد ذهنشو مشغول می کرد , از طرف دیگه صدای زوزه های شغال حالشو بد کرده بود ...

    که احساس کرد از بیرون صدای پا میاد ...
    قلبش شروع کرد به تند زدن ... چشماش گرد شده بود و نمی تونست از ترس جُم بخوره ...
    فیتیله ی چراغ رو کشید بالا ... صدای رادیو رو بلند کرد ...

    و یک مرتبه از جاش پرید ... یکی می زد به در مدرسه ...
    از ترس کتشو از رو پشتی برداشت و کشید روی سرش و به دیوار تکیه داد ...

    صدای ضربات بلند شد ... انگار یکی صداش می کرد : آقا امین ؟ آقا معلم ؟

    آهسته سرشو از توی کت در آورد و به پنجره نگاه کرد ... یکی فانوس گرفته بود و علامت می داد ...
    دیگه از ترس داشت پس میفتاد ... رادیو رو خاموش کرد ...
    یکی داشت صداش می کرد ... از جاش پرید و رفت پشت در و پرسید : کیه ؟

    گفت : باز کن , آشناست ... غلامرضا هستم ...

    بند دل امین پاره شد ... با پیغامی که فرستاده بود , فکر کرد اومده اونو بزنه ..
    با خودش گفت : وای امین , چیکار داری می کنی ؟ به هاجر چرا گفتی ؟ حتما بدجوری عنوان کرده ...
    فورا درو باز کرد ... تا کمر خم شد و گفت : سلام قربان , خوش اومدین ...
    غلامرضا یک خنده ی بلند کرد و گفت : چیکار می کنی ؟ صدای منو نشنیدی ؟ یک ساعته در می زنم ...
    امین گفت : انتظار کسی رو نداشتم , صدای رادیو بلند بود ... بفرما , خوش اومدی ...
    غلامرضا گفت : مزاحم نباشم ؟
    امین که از ترس هنوز دست و پاش می لرزید , گفت : ای بابا , حرفا می زنین شما ... خوش اومدین ... چای حاضر کنم ؟ میل دارین ؟
    غلامرضا خنده ی دندون نمایی کرد و گفت : برا همین اومدم ... امشب باید سر جالیز بمونم ... می دونی دیگه تا خربزه و هندونه در میاد , خوک ها امون نمی دن , باید مراقب باشیم وگرنه هیچی باقی نمی ذارن ...
    امین باورش نشد و گفت : آقا غلامرضا تو رو خدا اگر برای حرف هاجر اومدین , من قصد بدی نداشتم ...

    گفت : حرف هاجر ؟ مگه اون چی گفته ؟
    امین دست دستی کرد و گفت : هیچی , چیز مهمی نیست ...

    و قوری رو برداشت و از اتاق رفت بیرون تا بشوره و یک چایی تازه , دم کنه ...
    با خودش فکر کرد بهتره حالا که خدا خواسته و غلامرضا خودش اومده خونه ی من , پس خودم بهش بگم و قال قضیه رو بکنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت دوم

    بخش دوم




    چایی که دم کشید , امین دو تا ریخت ... یک قندون گذاشت پهلوش و گذاشت جلوی اون و تو نور چراغ گردسوز به صورت سرخ و سفید غلامرضا نگاه کرد و سرشو انداخت پایین و گفت : آقا غلامرضا , منو ببخشید ... من هاجر رو فرستاده بودم برای امر خیر درِ منزل شما که اگر اجازه می دین به پدر و مادرم خبر بدم بیان خدمت شما ...
    غلامرضا نیشش تا بنا گوش باز شد و آب دهنش رو قورت داد و گفت : برا مریم ؟
    امین با خجالت خودشو جمع و جور کرد و اسم مریم مثل همیشه تو دلش آشوب به پا کرد و گفت : اگر منو به غلامی قبول کنین ...
    غلامرضا گفت : کی از شما بهتر مهندس ؟ ... درس خونده , شهری ... اگه مریم هم راضی باشه , خداییش من حرفی ندارم ... این مدت که اینجا بودی همه از نجابت و پاکی تو گفتن ... رو سرت قسم می خورن ...
    و چاییشو برداشت و ریخت تو نعلبکی و قند رو زد توش و هورت کشید و ادامه داد : بذار من خودم باهاش حرف می زنم ببینم چی میگه ...
    امین از اینکه غلامرضا به این راحتی قبول کرده بود دختر شو بده به اون , لب هاشو یک ور کرد و پشت گردنشو خاروند و گفت : ببخشید آقا غلامرضا , الان باید هاجر بهشون گفته باشه ...
    همینو گفت و یک مرتبه با صدای ضربه ای که به در خورد , از جا پرید ... ترس تو چشماش موج می زد ...
    غلامرضا پرسید : مهندس , تو اینجا می ترسی ؟
    امین قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت : نه بابا ... یک مرتبه در زدن , جا خوردم ... کیه ؟
    غلامرضا فورا گفت : فریدون و ممدعلی اومدن ... تفنگ آوردن بریم خوک ها رو بزنیم ... شما الان جلوی اینا حرفی نزن ...
    دیگه فرصتی نبود ... امین درو باز کرد و اون دو نفر هم با تفنگ و اومدن تو و دور هم یک ساعتی نشستن چایی خوردن و گپ زدن ...
    بعد بلند شدن برن سر جالیز ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت دوم

    بخش سوم




    موقع رفتن , غلامرضا دستشو زد رو شونه ی امین ... طوری که انگار همین الان , اون دامادش شده و گفت : تو هم بیا ... می خوایم خوک بزنیم , دوست داری ؟ ...
    امین که اصلا از این کارا نکرده بود و تازگی ها کمی هم ترسو شده بود , فورا گفت : نه , مرسی ... ممنون , شما برین ...


    از اونطرف هاجر رفت در خونه ی غلامرضا ...
    در نیمه باز بود و سرک کشید تو خونه و داد زد : کسی خونه نیست ؟ صابخونه ؟ گوهر خانم ؟ ...
    و وارد حیاط شد و دوباره داد زد :گوهر خانم ؟

    مریم اومد جلوی در چوبی اتاق و گفت :سلام هاجر خانم , بفرما ... مادرم دستش بنده , کاری داشتین ؟ ...
    هاجر دیگه معطل نکرد و رفت تو و خودشو رسوند به گوهر خانم و بدون مقدمه جریان رو گفت ...

    گل از گل گوهر هم شگفت و مریم هم که همون نزدیکی بود و حرف اونو شنید , احساس خوبی بهش دست داد ... خودش حدس می زد که دل آقا معلم براش رفته باشه اما فکر می کرد اون می خواد چشم چرونی کنه و بدنامش کنه ... این بود که اصلا بهش محل نمی ذاشت ولی حالا موضوع فرق می کرد ...
    آقا معلم ده می خواست از اون خواستگاری کنه ...
    گوهر خانم در حالی که معلوم می شد بدش نیومده که هیچ , خوششم اومده گفت : والله اختیار مریم دست باباشه , تا خدا چی بخواد ...

    بهش بگو باباش بیاد , اگر قبول کرد خبرش می کنم ...

    ولی تا هاجر از در پاشو گذاشت بیرون , دستشو شست و رفت سراغ مریم ...
    گفت : دختر , تو عجب دلی داشتی ... دلت می خواست بری تهران , همینم شد ... کی فکر می کرد آقا معلم بیاد تو رو بگیره ؟ ...
    پسرای شهری دختر از روستا نمی گیرن ... شانس داری والله ...


    همون موقع دلش قرار نگرفت و فکر کرد این افتخار و باید با ربابه در میون بذاره که دلشو خوب آتیش بده ...
    به هوای یک کاسه شیربرنج راه افتاد تا این خبر رو به گوش اون برسونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت دوم

    بخش چهارم




    به در خونه ی کدخدا که خونه ی خواهرشم بود , رسید ... در زد و ربابه اومد دم در ...
    گوهر فورا گفت : سلام آبجی , خوبی ؟ قابلی نداره ...
    ربابه گفت : سلام ... چی شده این وقت شب ؟
    گفت : هیچی , اومدم اینو بهت بدم و برم ...
    ربابه گفت : ای بابا , این همه راه برای دادن این شیربرنج اومدی ... زحمتت شد آبجی جون ... بیا تو , دم در نمون ...
    گوهر گفت : نه باید برم , خیلی کار دارم ... آخه پیش خودت بمونه , فردا آقا معلم میاد خواستگاری مریم ... باید کارامو بکنم , حالا نه که بخوایم مریم رو بدیم ها ولی خوب نیس حاضر نباشیم ... آخه اون معلم سپاه دانش و تحصیل کرده است ... خوب کار نداری آبجی  من برم دیگه ...
    ربابه که مثل یخ وارفته بود , همون جا یکم ایستاد ... اون سه تا دختر داشت ؛ خوب دلش یک طورایی شکست ...
    ولی وقتی همسایه از اون پرسید چرا دم در وایستادی ؟ دلش نیومد پُز خواستگاری آقا معلم رو از دختر خواهرش نده ...

    و همین دیگه ... کار تموم شد ... یک ساعت بعد کسی تو ده نبود که خبر رو نشنیده باشه ...
    و کاش فقط خبر بود ... یک کلاغ چهل کلاغ ...


    امین که دیروقت خوابیده بود , صبح زود با ذوق و شوق بیدار شد ...
    اون روز برای امین روز دیگه ای بود ... باید منتظر خبر غلامرضا می شد تا خبر بده کی بره خواستگاری و اونم به پدر و مادرش خبر بده ...
    تا چشمش افتاد به هاجر , گفت : سلام هاجر , چی شد ؟ گفتی ؟
    هاجر با آب و تاب گفت : بله که گفتم ... گوهر خانم گفت باید به باباش بگه , بعدا جواب می دن ...


    امین چند لقمه سرشیر با شکر خورد و رفت کلاس ...
    سی و پنج تا شاگرد از کلاس اول تا پنجم ، دختر و پسر سر اون کلاس نشسته بودن ...
    دخترا پچ پچ می کردن و پسرا می خندیدن و کسی حواسش به درس نبود ...
    آخه همشون فهمیده بودن که آقا معلم می خواد بره خواستگاری مریم ...
    تو خونه ی گوهر خانم هم خبرایی شده بود ... همه برای اینکه از جریان سر در بیارن و از صحت خبر خاطرشون جمع بشه , یک سری به خونه ی اونا زده بودن و گوهر خانم خودش به اون خبر , پر و بال داد ...
    مریم با حرفایی که مادرش می زد , شکی نداشت که دیگه کار تموم شده ...
    احتیاطا یک بقچه بست و رفت حموم تا برای شب آماده باشه ...

    همه دیگه اونو به شکل تازه عروسی می دیدن که داره خودشو برای داماد آماده می کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت دوم

    بخش پنجم




    بعد از ظهر , غلامرضا اومد خونه ... اخماش به شدت تو هم بود ...
    گوهر خانم که بی تاب بود خبر رو به اون برسونه , فورا حرفشو پیش کشید ...

    غلامرضا که عصبانی بود , داد زد : تو این خبر رو تو ده به همه رسوندی ؟ زن , برای چی نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری ؟ آبرومون رو بردی , بشین سر جات دیگه ... امروز هر کس منو دید , تبریک گفت ... نه به باره نه به داره , اسمش خاله موندگاره ...
    تو مریم رو انداختی سر زبون مردم ... پسره تازه اجازه خواسته بیاد خواستگاری , تو کسیه دوختی برای شاباش ؟
    گوهر , محکم برای اینکه غلامرضا باور کنه کار اون نبوده , زد تو صورتش و گفت : خاک عالم بر سرم کنن اگر من گفته باشم ... من غلط بکنم این کارو بکنم , حتما کار اون هاجر ذلیل مرده اس ... اگه دستم بهش برسه , مو به سرش نمی ذارم ...
    غلامرضا گفت : یعنی تو نگفتی ؟ ... به کسی حرفی نزدی ؟ ...
    گفت : نههه , لام تا کام ... مگه بچه ام یا خُلم ؟ من نگفتم ... بذار حالا من هاجر رو گیر بیارم , ببین چیکارش کنم ؟
    بعد قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و وانمود کرد خیلی درمونده شده ... گفت : می خوای حالا بگو امشب بیاد که تکلیف روشن بشه و مردم دیگه لُغز نخونن ...
    غلامرضا یک فکری کرد و گفت : نه بابا , قباحت داره بفرستیم دنبالش ...
    گوهر گفت : نه به این هوا ... جواب پیغامشو بده , بی حرمتی نشه ...
    غلامرضا یکم مکث کرد و صدا زد : اسماعیل ... اسماعیل , بابا بدو برو پیش آقا معلم ، بگو بیاد خونه ی ما کارش دارم ... تو همینو بگو و بیا ... بدو بابا ... اومدی ها ....
    اسماعیل دمپایی های پلاستکی آبی رنگشو پاش کرد و دوید ...
    غلامرضا این کارو کرد ولی راضی نبود ...
    گفت : ای بابا , بد شد ... حالا آقا معلم فکر می کنه ما سینه چاک دادیم براش ... گوهر خودتو مشتاق نشون نده ها ... امشب هم جواب نمی دیم , می گیم باشه فکرامونو بکنیم ... یادت نره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت دوم

    بخش ششم




    قلب مریم شروع کرد به تند تند زدن ... احساس خوبی داشت ...
    بی اختیار یک لبخند گوشه ی لبش نشست و رفت تو رویا ... رویای همسر آقا معلم شدن ...
    اون پنج کلاس بیشتر نخونده بود و دلش می خواست مثل آقا معلم درس بخونه و به قول خودشون مدرک بگیره ...
    امین معمولا تا هوا روشن بود کاراشو می کرد که دیگه بعد از تاریکی هوا از اتاقش بیرون نره ...
    داشت کنار شیر آب تو آشپزخونه ظرف می شست که از دور اسماعیل رو دید ...
    اصلا یادش نبود که اون برادر مریمه ... فکر کرد چیزی جا گذاشته ...
    پنجره رو باز کرد و از همون جا پرسید : اسماعیل برای چی اومدی ؟ چیزی جا گذاشتی ؟ ...
    اسماعیل سرعتشو بیشتر کرد و خودشو رسوند به پنجره و گفت : آقا معلم , اجازه ؟ ... بابام گفت امشب بیا خونه ی ما , کارت داره ...
    امین گفت : آهان , تو پسر آقا غلامرضا هستی ... چشم , میام ... رو چشمم ...


    اسماعیل پیغامشو که داد , برگشت که بره ...
    امین داد زد  : بمون با هم بریم ...
    گفت : آقا اجازه , ما باید برگردیم ... بابام گفت بدو برو بدو بیا ...
    و با همون دمپایی ها لخ کشید و رفت ...
    تا امین حاضر شد هوا تاریک شده بود ... لباس مرتبی پوشید و یک کلاه بافتنی سرش گذاشت چون تو اون ناحیه ی کوهستانی شب ها هوا خیلی سرد می شد ... خوشبختانه ماه قرص کامل بود و مهتاب زمین رو روشن کرده بود ...
    اما بازم امین با ترس و لرز دل به دریا زد و به عشق مریم , راه افتاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️ قصه ی من ❣️🌿

    قسمت سوم

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سوم

    بخش اول



    فیتله ی چراغ رو کشید پایین ... روستای سبزدرّه یک موتور برق داشت که شبی چهار ساعت روشن بود و به مردم برق می داد ولی چون مدرسه از اونجا دور بود , نمی تونست از اون برق استفاده کنه و امین برای این کار خیلی تلاش کرده بود و تا اون موقع موفق نشده بود که مدرسه رو هم برق دار کنه ...
    درو بست و قفل کرد و با ترس و لرز در حالی که زیر لب تکرار می کرد : بسم الله ... بسم الله ... , از سرازیری درّه رفت پایین ...
    اسماعیل که داشت لخ کشون برمی گشت سر راه , مجید پسرِ خاله ربابه رو دید و تو حرفاش بهش گفت امشب آقا معلم میاد خونه ی ما ...
    چیزی نگذشت که ربابه و کدخدا سراسیمه خودشون رو رسوندن خونه ی غلامرضا ...
    ربابه انگار یک چیزی طلبکار بود ... با اعتراض گفت : دستت درد نکنه آبجی , می خواستی بدون من دخترت رو شوهر بدی ؟
    گوهر و غلامرضا هاج و واج مونده بودن ...
    گوهر گفت : به روح رسول الله هنوز خبری نیست ... بیچاره اصرار کرد , مام گفتیم بیاد ببینم چی میگه ... همین , به اوراح خاک آقام ...
    کدخدا بدون تعارف نشست و یک پاشو گذاشت زیر دستش که تسبیح می گردوند و فلیسوفانه گفت : آقا غلامرضا این کارا این طوری انجام نمی شه , بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن ...
    همین طور یلخی نمی شه که برا خودتون ببُرین و بدوزین ... مشورتی , صلاحی ...
    ای بابا , بعدا که گندش در بیاد میای سراغ من ... خوب با آدم مشورت کن بعدا به مشکل بر نخوری ...
    همه با هم تصمیم می گیریم ... مثلا قوم و خویشیم ها ...
    غلامرضا اومد که حرفی بزنه , یک مرتبه ممدعلی و زنش که برادر گوهر بودن , وارد شدن و باز گله گزاری شروع شد که چرا ربابه رو خبر کردین و به ما نگفتین ...
    هنوز اینا سنگ هاشون رو با هم وا نکنده بودن که در باز شد و فریدون , برادر غلامرضا با زنش و سه تا بچه اش اومدن تو ...
    فریدون رک و پوست کنده تو روی همه گفت : داداش دستت درد نکنه , فامیل زنت عزیزتر بودن ؟ همه رو خبر کردی , ما غریبه شدیم ؟ من برادر تو نبودم ؟
    حالا گوهر و غلامرضا فقط قسم و آیه می خوردن که بابا خبری نیست , فقط امشب می خواستیم ببینم آقا معلم چی میگه ... همین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سوم

    بخش دوم



    خلاصه , گوش تا گوش منتظر آقا امین نشسته بودن و مریم که خجالت می کشید جلو بره , همین طور تو اتاق عقبی داشت حرص و جوش می خورد که نکنه آقا معلم بهش بر بخوره و فکر کنه همه رو خبر کردیم که در مقابل کار انجام شده قرارش بدیم ...
    این فکر خیلی ناراحتش می کرد و دلش نمی خواست اینطوری بشه ...
    از اون طرف امین داشت میومد ...
    نزدیک رودخونه که شد , برگشت نگاهی به عقب بندازه که نکنه کسی پشت سرش باشه ...

    در حالی که از ترس چشماش گرد شده بود , یک مرتبه دید یک غول بی شاخ دم پشت سرشه و داره تکون می خوره ...
    یک فریاد کشید و با سرعت شروع کرد به دویدن ... همین طور که می دوید , دو بار برگشت عقب رو نگاه کرد ... اون هنوز دنبالش میومد ...
    باز سرعتش رو بیشتر کرد ... از رودخونه گذشت و از سر بالایی رفت بالا و برگشت به عقب نگاهی کرد ...
    ای خدا , هنوز اون غول داشت دنبالش می کرد ...
    دیگه نمی دونست چطوری قدم برداره ولی از ترس ناله می کرد ...
    همین طور که به خونه ی غلامرضا نزدیک می شد , یک بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد ...

    ای وای , داره میاد ... ای خدا , به دادم برس ...

    و باز دوید ...
    دیگه داشت از ترس نفسش بند میومد ...

    تا رسید در خونه مریم , جونش به لبش رسیده بود ... یک تنه به در زد و در با صدای بلند خورد به دیوار ...

    یک بار دیگه برگشت ... ای داد بیداد , هنوز اونجا بود ...
    خودشو انداخت تو خونه و فریاد زد : کمک ... کمک ...

    و در حالی که نفس نفس می زد , ولو شد وسط اتاق ...
    همه دستپاچه شده بودن که چه اتفاقی برای اون افتاده ...
    هر کس یک چیزی می پرسید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سوم

    بخش سوم




    امین که احساس کرد جاش امن شده , خودشو کشید کنار دیوار ولی زبونش بند اومده و نمی تونست جواب سوال های اونا رو بده ...
    تو نور چراغ , یک چیزی جلوی چشمش دید که از کلاهش آویزن شده تا نوک دماغش ...

    با دو انگشت اونو گرفت ... یک نخ کاموا  بود ... کلاهشو از سر برداشت ...
    خودش فورا متوجه شد که چه اتفاقی افتاده ... اون نخ جلوی چشمش تو نور ماه مثل یک غول به نظرش رسیده بود که در حالا حرکت و دنبال کردن اونه ...
    خاله ربابه مرتب ازش می پرسید : دیدیش ؟ اونا رو دیدی ؟

    امین که مونده بود از خجالت چی بگه و برای چی اون طور ترسیده و کمک خواسته , مجبور شد که دروغ بگه و خودشو خلاص کنه ... با سر اشاره کرد : بله ...

    حالا همه با اشتیاق گوش می کردن تا این داستان رو بشنون که آقا معلم از دیدن چه چیزی اون همه ترسیده بود ... ولی حرفی برای گفتن نداشت و شرمنده , طفره رفت ...
    و دیگه از جاش تکون نخورد و یک کلمه حرف نزد ...
    همه با هم حرف می زدن و از این ور و اون ور می گفتن تا امین بره سر اصل قضیه ...

    ولی اون اصلا انگار تو باغ نبود ...

    مریم آماده بود تا سینی چای رو بیاره و دور بده , ولی هیچ حرفی نشد که نشد ...
    تازه وقتی امین حالش خوب شد , دل داده بود به حرف های فریدون که ماجراها برای تعریف کردن داشت ... که اغلب دور از ذهن به نظر می رسید ولی فریدون با آب و تاب تعریف می کرد ...
    بالاخره امین از جاش بلند شد و گفت : آقا غلامرضا اجازه می دین به مادرم تلفن کنم بیاد ؟
    غلامرضا که دیگه فکر نمی کرد دهن امین باز بشه , دستشو برد جلو و با اون دست داد و گفت : بگو تشریف بیارن , تا خدا چی بخواد ... خدا حافظشون باشه ...
    صبر کن , من تا مدرسه همرات میام ...
    امین گفت : نه , نه ... ممنون , خودم می رم ... چیز مهمی نبود , من ترسیده بودم ...
    آقا غلامرضا که احساس کرده بود امین می ترسه تنها بره , راه افتاد و گفت : منم میام آقا معلم , می خوایم تو راه با هم حرف مردونه بزنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سوم

    بخش چهارم




    هر دو مرد , قدم زنون راه افتادن ...

    غلامرضا سر حرف رو باز کرد و گفت : ببین پسرم , دخترای ما مثل دخترای شهری نیستن ... خودت می ببینی , اینجا اینطوریه ... زود , سر زبون میفتن ...
    اگر تصمیمت جدی نیست و یا فکر می کنی پدر و مادرت قبول نمی کنن , لطفا مریم رو سر زبون ننداز ...
    الان که خبری نیست , خودت دیدی همه تو خونه ی ما بودن ... فضول و حرف در بیار ...
    اگر نمی خوای و فقط اسم بردی , همین الان به من بگو ، مشکلی نیست ... خونه ی پُرش اینه که من می گم ما نخواستیم ... این طوری بهتره ...
    اما اگر می خوای , اینطوری نمی شه ... من باید خاطرم جمع باشه ... یک محرمیت بخونیم تا پدر و مادرت بیان ....
    از بابت اونا که مشکلی نداری ؟


    امین بدون اینکه فکر کنه , دلش قنج رفت .. .
    محرمیت با مریم ؟ ای خدا , چی از این بهتر ... اون به همین راحتی زن من می شه ؟ باورش نمی شد ...
    با دستپاچگی گفت : نه ... خدا رو شاهد می گیرم , من اگر تصمیم جدی نبود که اصلا به شما نمی گفتم ... مادرم رو حرف من حرف نمی زنه ...
    یکم بابام بدخُلقه , اونم درست میشه ... نه , من خودم برای خودم تصمیم می گیرم ... مشکلی نیست , خاطرتون جمع باشه ...
    غلامرضا ایستاد و دستشو دراز کرد و گفت : قول بده ... مرد و مردونه ... برای بقیه چیزا , مادرتون که اومد حرف می زنیم ...
    و بعد با هم دست محکمی دادن و غلامرضا امین رو گذاشت مدرسه و برگشت ...
    امین اون شب رو فقط به یاد صورت مریم و با رویای خوش عاشقی گذروند و خوابش نمی برد ...
    و هر بار که از این دنده به اون دنده می شد , یک بار خدا رو شکر می کرد که به مراد دلش می رسه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان