خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۰۸:۲۰   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    من راستش تعجب کردم ... چون اونا همه چیز ما رو از خودشون می دونستن هنوز ... منم کار نمی کردم درس می خوندم ...

    ولی به روی خودم نیاورم و پولو گرفتم و رفتم ... به نظرم چیز غیرعادی نیومد ...


    سوگند , عزیزم , درست ریز کن ... اون درشته ... خیارشم رنده کن ...

    سوگند گفت : این همه سالاد الودیه برای چی درست کنیم ؟ ...

    مریم گفت : تازه من می ترسم کم بیاد , از سی نفر بیشتریم ... حساب کن ...

    سیما گفت : خوب , بعد چی شد ؟

    مریم آه عمیقی کشید و گفت : خلاصه یراق رو گرفتم و با عجله برگشتم ... باور کن به همین اندازه طول کشید , نمی تونستم بفهمم نصرت چطوری خودشو اونجا رسونده بود مگر اینکه زودتر اومده باشه ...

    مثل مار زخم خورده جلوی من ایستاده بود و گفت : تف ب روت بیاد , این همه امین برات می خره چشم و دلت سیر نشد ؟ باید گردنبند منو می دزدیدی ؟

    پری خانم بازوشو گرفته بود که : تو مگه قول ندادی به روش نیاری ؟ خجالت بکش نصرت , آبروریزی راه ننداز ...

    من پرسیدم : منظورتون چیه ؟ من نمی فهمم چی دارین می گین ...

    نصرت شروع کرد به داد و هوار کردن و فریاد کشیدن و گفت : آخه تو چه جور آدمی هستی ؟ میای تو خونه ی من دزدی می کنی ؟ ...

    گفتم : به خدا تهمت می زنی , من همچین کاری نمی کنم ...

    گردنبند رو نشون داد و گفت : بگو مامان , بهش بگو از کجا آوردی ؟

    اما مامان به من چیزی نگفت و سعی می کرد نصرت رو از اونجا دور کنه ...

    نصرت آروم نمی شد و می خواست زنگ بزنه به آقا جون و جریان رو بگه ...

    من مرتب سوال می کردم : از کجا می دونین من برداشتم ؟ ...

    نصرت گفت : مامان از کیفت در آورده ...

    گفتم : مامان , شما کیف منو گشتی ؟ دستتون درد نکنه ... نصرت خانم خدا رو خوش نمیاد , شما که بهتر از هر کس می دونی من این کارو نکردم ... چند بار می خوای به من تهمت بزنی ؟

    مامان گفت : راست میگه مادر , حتما کار سهیل بوده ... بازی کرده انداخته تو کیف مادرش ...

    سهیل بچه ام ترسیده بود و گفت : من اصلا اینو ندیدم , دست نزدم ...

    سوگند گفت : ما که بچه نیستیم گردنبند عمه رو بذارییم تو کیف مامانمون ... ما اصلا اونو ندیدیم ...

    حالا نصرت داد و بیداد که ثابت کنه من دزدم ... به من حمله کرد منو بزنه ...

    منم بچه هام رو برداشتم و رفتم اتاقم و دوباره چمدون بستم که امین از راه رسید ...

    جریان رو بهش گفتم و ازش پرسیدم : از خونه ی نصرت تا خونه ی ما چقدر راهه ؟

    گفت : یک ساعت ...

    گفتم : از اینجا تا سر خیابون با ماشین چقدر راهه ؟ ... من که رفتم و برگشتم اون اینجا بود ... چطور میشه ؟ از کجا مطمئن بود من این کارو کردم ؟

    امین گفت : عزیز دلم ولش کن ... خواهر بزرگ منه , ما که اونو می شناسیم ...
    گفتم : این بار باید بری حسابشو برسی ... باید معلوم بشه این گردنبند رو کی تو کیف من گذاشته ...

    بابات گفت : آخه من چی بگم ؟ من که می دونم دروغ میگه و بازم کار خودشه ... ولی هر چی تو بگی من همون کارو می کنم ... بگی برم بزنمش می زنم , بگی فحش بدم می دم ... خودت می خوای این کارو بکنی بکن ... الان تو بگو چطوری ثابت کنم ؟ ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۸:۳۹
  • ۰۸:۲۷   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم




    امین منو مثلا آروم کرد ولی من قلبم آتیش گرفته بود و نمی تونستم سرمو بلند کنم ...

    ولی به این راحتی هم تموم نشد ... اون شب نصرت و امین بالاخره دعواشون شد و قیامتی به پا کردن که نگو و نپرس ... و منم پامو کردم تو یک کفش که می خوام از اون خونه برم ...

    یک ماه من و بچه هام توی اون اتاق زندانی بودیم یا می رفتیم خونه ی مامانت ...

    فقط خدا می دونه بهم چی گذشت ... اون موقع این مهری بود که به داد من می رسید و اگر اون نبود دیوونه می شدم ...

    هنوزم کسی نفهمید اون گردنبند رو کی گذاشته بود تو کیف من ...

    بعدم امین این خونه رو خرید و اسباب کشی کردیم اومدیم اینجا ... الانم هفت ساله اینجا هستیم و من  راحت شدم ...

    تازه چند ماهه که با نصرت حرف می زنیم , آشتی نکردیم ولی حال و احوال می کنیم ... خوب خیلی بد بود , مرتب چشم تو چشم می شدیم و اون متلک های خودشو می گفت و من تا می تونستم ازش دوری می کردم ...

    امشب به خواست مامان دعوتش کردم , اونم قبول کرد ...

    سوگند گفت : اوف مامان از دست شما , نمی دونم چرا این کارو می کنی ؟ حتی عمه نسرین هم شنید تعجب کرد و گفت من اگر جای مامانت بودم نمی کردم ... پس چرا شما این کارو می کنی ؟

    مریم گفت : به خاطر مامان پری ... اون بهم گفت , نخواستم روشو زمین بندازم ...


    با یادآوردی این خاطرات دوباره دل مریم درد گرفت و این بار شدیدتر و با حالت سر گیجه و تهوع همراه شد , که صدای زنگ بلند شد و مهری و آسیه خانم با ستاره اومدن ...

    انگار خدا دنیا رو بهش داد ... احساس می کرد خیلی حالش بده ... نشست رو مبل ...

    مهری که از راه رسید , از دیدن صورت مریم وحشت کرد و گفت : تو چته ؟ حالت خیلی بده , زنگ بزن نیان ببرمت دکتر ...

    مریم گفت : نه بابا , یک دل درد ساده است ... عصبی شدم ...

    آسیه  خانم گفت : نه مادر , به حرفش گوش نکن ... ما کارا رو می کنیم , شماها برین دکتر و برگردین ...

    مریم گفت : نه بابا , شماها رو که دیدم حالم بهتر شد ... استرس گرفتم ... نمی دونم ما چرا خاطرات بد گذشته رو زیر رو می کنیم , چه فایده ای برامون داره ؟ کاش فراموش می کردم ... ولی هر وقت یادم میاد دلم می خواد تعریف کنم ...

    مهری گفت : حالا چی یادت اومد ؟ ...

    گفت : دعوام نکنی ها , نصرت رو دعوت کردم ...

    مهری گفت : واقعا که ... معلومه , منم بودم دل درد می گرفتم ... الان من دلم که هیچی سرمم درد گرفت ... آخه تو برای چی این کارو کردی ؟
    سوگند گفت : خاله از اون موقع ما داریم بهش می گیم , میگه مامان پری گفته ... خوب بگه , شما بگو نه نمی خوام ... چرا شما بلد نیستی بگی نه ؟ چطور اونا روشون میشه گردنبند رو تو کیف شما بذارن و مچ بگیرن , شما روت نمی شه بگی نمی خوام خونه ی من بیاد ؟

    سهیل گفت : به خدا خاله اگر به من بود می دونستم چیکار کنم ...
    مریم گفت : دیگه کار از کار گذشته ... تو رو خدا زود باشین , دلم شور می زنه ريال هنوز هیچ کاری نکردیم ...

    آسیه خانم و مهری و سیما و ستاره و سوگند مشغول کار شدن و مریم دیگه نمی تونست از درد کاری انجام بده ... همش خدا خدا می کرد که بهتر بشه تا تولد امین خراب نشه ...

    آسیه خانم یک لیوان گل گاوزبون با لیمو و نبات درست کرد و داد به مهری و گفت : بده به مریم بخوره ...

    بعد از این همه سال فراموش نکرده ... دوباره زجرهایی که کشیده رو یادآوردی کرده , اعصابش به هم ریخته ... مریم هیچ وقت این تهمت رو فراموش نمی کنه ... تا حالا ده بار تعریف کرده , چقدر بهش میگم نگو ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۸:۴۲
  • ۰۸:۳۳   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    وقتی مهری لیوان رو دست مریم می داد , گفت : مریم صورتت زرد شده , به خدا اینطوری به نظرم می رسه ...

    مریم گفت : نه بابا , الان آرایش می کنم خوب می شم ... خسته شدم ...


    ساعت شش بود که همه چیز آماده شده بود و منتظر مهمون ها بودن ... سیما و سوگند خونه رو تزیین کردن و شمع روشن کردن ... سالن پذیرایی اونا پر بود از انواع میوه و شیرینی و خوراکی های مختلف ...

    سوگند دوربین فیلمبرداری رو دستش گرفت و تیکه تیکه فیلم می گرفت ...

    - خوب حالا مامان داره آماده میشه برای تولد عشقش , امین خان ...

    مریم گفت : از من نگیر هنوز حاضر نیستم ...

    سوگند دنبال مریم راه افتاده بود هی می پرسید : خیلی بابام رو دوست داری ؟ خاله مهری نگاه کن خجالت می کشه ...

    مریم با اون حالش از دوربین فرار می کرد و سوگند دنبالش می رفت ...

    نسرین اولین نفر بود که اومد ... به محض این که رسید , با مریم که به زور ظاهر خودشو خوب نشون می داد روبوسی کرد و بعد با سوگند و سهیل ...

    به سوگند گفت : الهی فدات بشه عمه که روز به روز خوشگل تر میشی ...

    مریم گفت : خوش اومدی نسرین جون , آقا ناصر کی میاد ؟

    گفت : تو اول به من بگو چرا نصرت رو دعوت کردی ؟ شاید دلت می خواست تولد شوهرت رو هم بهت زهرمار کنه ... ولش کن دیگه , همه جا فِتنه به پا می کنه ... تا یک چیزی درست نکنه خیالش راحت نمی شه .... آخه مریم جون نمی بینی دخترش باهاش قهره , تو چرا دعوتش کردی ؟ چند سال بود از دستش خلاص شده بودی ...

    مریم همین طور که دل دردش آزارش می داد , گفت : نگو تو رو خدا ... بالاخره خواهر و برادرن , دلش نشکنه ... همه اینجان ؛ نمی شه که اون نباشه ... خواهر بزرگتره ...

    نسرین پرسید : تو حالت خوبه ؟ چرا به خودت می پیچی ؟

    مریم گفت : چیزیی نیست , یکم دلم درد می کنه ...

    مهمون ها یکی یکی رسیدن ... پری خانم هم با نصرت و مجتبی اومدن ...

    قرار بود یدالله خان آخر از همه امین رو بیاره خونه و وانمود کنه دلش برای مریم و بچه ها تنگ شده و این طوری امین رو غافلگیر کنن ...

    جوون ها منتظر نشدن ... موسیقی گذاشته بودن و می رقصیدن که امین رسید ...

    چراغ ها رو خاموش کردن و موسیقی رو قطع ... همه سکوت کرده بودن و تو تاریکی و نور شمع منتظر امین بودن ...

    در باز شد و امین و آقا یدالله وارد شدن ... صدای جیغ و هورا و تولدت مبارک به هوا رفت ... شلوغ بود و سر و صدا ... همه دست می زدن و می خندیدن و چراغ ها رو روشن کردن ...

    امین پرسید : کو مریم ؟ قایم شده ؟ مریم کو راستی ؟

    همه یک آن ساکت شدن ... مریم نبود ...

    یک مرتبه نهال داد زد : مریم جون ؟؟؟ داداش بدو مریم از حال رفته ...

    امین فورا دوید و سر مریم رو گرفت تو بغلش و گفت : یکم آب بدین بزنم به صورتش ...
    مامان , مریم تب داره ... تنش خیلی داغه داره می سوزه ...

    مهری گفت : چند بارم بالا آورد ... از ظهر حالش خوب نبود , هر کاری کردم نیومد بریم دکتر ...

    هر کس چیزی می گفت ولی مریم به هوش نیومد و فورا امین بغلش زد و با مجتبی و علی و سهیل بردنش بیمارستان ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۸:۴۳
  • ۰۸:۳۷   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و ششم 

    بخش پنجم




    امین بی اختیار بدنش می لرزید ... داد می زد و صداش می کرد ... بدون خجالت فریاد می زد : عزیز دلم , قربونت برم , تو رو خدا منو نترسون ... چشمت رو باز کن ... مریم فدات بشم ... تو رو خدا بهم رحم کن , چشمت رو باز کن ...

    ولی مریم بی حال و بی رمق روی دست اون افتاده بود ...

    از ماشین که پیاده شدن , امین مریم رو روی دستش گرفته بود و التماس می کرد به دادش برسن ...

    ظرف نیم ساعت مریم رو تو بخش آی سی یو بستری کردن ... اون هنوز به هوش نیومده بود ... آزمایش می گرفتن و چیزی به امین نمی گفتن ...

    سهیل از امین بیشتر گریه می کرد و نگران بود ...

    مهری و سوگند و نسرین هم سراسیمه از راه رسیدن ولی هیچ کس نمی دونست که مریم چی شده ...

    تا بالاخره دکتر اومد و گفت : فورا باید عمل بشه ... وقت نداریم , کیسه ی صفرا پاره شده ... مقداری زیادی سم وارد خونش شده ... بدنش زرد شده , شما چطور متوجه نشدین ؟ ...

    امین گفت : آقای دکتر , خیلی وقته دل درد داره ...

    دکتر گفت : فکر نمی کنم مدت زیادی باشه که صفرا پاره شده باشه چون خیلی خطرناکه ... زود پذیرش بگیرید و پول رو واریز کنین تا ببریمش اتاق عمل ... هنوز دیر نشده خوشبختانه , ان شالله موفق می شیم ...
    مجتبی گفت : امین بپرس این دکتر کیه ؟ اصلا خوبه یا نه , داره عملش می کنه ...

    امین فورا رفت و پرس و جو کرد و برگشت و گفت : میگن شانس آوردین که این دکتر الان تو بیمارستان بود ... یکی از بهترین جراح هاست ...

    عمل سه ساعتی طول کشید و تا مریم رو از ریکاوری آوردن , ساعت دوازده شب بود ...

    اون بیهوش و بی رمق افتاده بود , در حالی که حالا می شد آثار زردی رو تو صورتش دید ...

    وقتی با دکترش صحبت کردن , گفت : خیلی خدا بهتون رحم کرد ... خدا رو شکر به خیر گذشت و عمل موفقیت آمیزی بود ... باید تا مدتی آنتی بیوتیک مصرف کنه و داروهاشو مرتب بخوره ... دیگه خطری تهدیدش نمی کنه ...

    امین یک نفس راحت کشید و سوگند و سهیل رو که هنوز گریه می کردن , رو بغل کرد و گفت : مامانتون خیلی قوی و سالمه , من می دونستم اون خوب میشه ... شماها با خاله مهری برین خونه , من مراقبش هستم ... قول می دم چند روز دیگه سالم و سر حال بیارمش خونه ...

    امین کنار مریم موند و بقیه رفتن خونه ... بساط تولد رو جمع کردن و اون شب مهری و آسیه خانم و بچه هاش پیش سوگند و سهیل موندن ...

    امین بیقرار بود ... اون بعد از این همه سال عاشق و شیفته ی مریم بود و تا اون زمان ندیده بود که این طور مریض بشه ... همین طور که دست مریم تو دستش بود , فکر می کرد به اون همه تلاش و زحمتی که مریم کشیده بود ...

    یادش اومد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۸:۴۴
  • ۰۸:۴۵   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و هفتم

  • leftPublish
  • ۰۸:۴۸   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



    یادش اومد از گذشته ای که با مریم داشت ...

    خم شد و چند بار به دستش بوسه زد و آهسته گفت : تو خیلی قوی و پرطاقتی , من اینو از خودتم بهتر می دونم ... عزیز دلم یادته تو ظرف دو سال تونستی دپیلم بگیری ؟ ...
    درست سر آخرین امتحان نهایی , درد زایمانت شروع شد ... نمی دونم چطوری ولی طاقت آوردی , امتحان رو دادی و خودت تنهایی رفتی بیمارستان و از اونجا به من زنگ زدی و خبر دادی ...
    نمی دونی چه حالی شدم , هم از دستت عصبانی بودم هم تحسینت می کردم ...

    وقتی من رسیدم سوگند به دنیا اومده بود ... آره عزیزم , تو طاقتت زیاده ...
    اونقدر زیاد که من هیچ وقت ندیدم ناله و شکایت کنی ...

    یادمه به محض اینکه دپیلم گرفتی , با اینکه بچه ی نوازد داشتی ، فورا کنکور دادی ...
    من یکی که باورم نمی شد قبول بشی ... خودت می گفتی ادبیات فارسی چیزی نیست ولی واقعا شاهکار کردی ... خدایش درس خوندی ها ... چقدر من نصف  شب بیدار می شدم و می دیدم تو داری درس می خونی ...

    تا لیسانس گرفتی ... فکر کردم دیگه تموم شده اما تو که راضی نبودی ...
    اگر یادت باشه اون موقع ما سهیل رو هم داشتیم که فوق شرکت کردی ... یه اعترافی بکنم ؟ دعا می کردم قبول نشی ... خیلی بدم من , آره ؟ ولی تو قبول شدی ...
    می دونی اون دو سالی که فوق می خوندی , فقط برای من خیلی سخت بود ... چون هم دو تا بچه داشتیم , هم کار خونه بود هم دانشگاه ... خوب زیاد به من نمی رسیدی ...
    ببخشید عزیزم , اون موقع ها خیلی باهات دعوا می کردم ... راستش همش به خاطر این بود فکر می کردم عشقت نسبت به من کم شده ...

    ما مردا اینطوریم دیگه , من تو رو فقط برای خودم می خوام ... شایدم حسودی می کردم به تو که نمی تونم پا به پای تو تلاش کنم ... خوب منم داشتم کار می کردم تا پول در بیارم ...
    ولی تو بازم تا دکترا تو نگرفتی آروم نشدی ...

    من جا موندم مریم ولی از اینکه حالا تو درس می دی و برای خودت استاد دانشگاهی , بهت افتخار می کنم ... کاش کمتر سنگ جلوی پات می نداختم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۵۲   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    راستش یک اعتراف دیگه پیشت بکنم ؟ تا حالا بهت نگفتم ...
    من همون اول که دیدمت , ازت عقب بودم ...

    وقتی می ترسیدم و تو با شجاعتت منو مسخره می کردی , وقتی می دیدم تمام وقت بیکاریت رو کتاب می خونی , احساس می کردم موجود با ارزشی هستی و برای تلاشی که برای پیشرفتت می کردی تحسینت می کردم ...
    می دونم هیچ وقت به زبون نیاوردم ... آره , گاهی هم اذیتت کردم ولی باور کن همیشه قبولت داشتم ... آخه من مَردم و یادم دادن نباید از زن تعریف کرد ... یادم دادن مرد باید از زن سر باشه , اگر نبود زنشو  تحقیر کنه و این طوری مردونگی خودشو نشون بده ...

    و من متاسفانه گاهی این کارو کردم ...
    مریم به خدا فکر نکنی تلاش تو رو ندیدم ... تو زن مهربون و با احساسی هستی که در کنار این همه تلاش , همه جوره به من می رسیدی و حتی به مامانم یا آقا جونم ...
    یادمه اونا هر کاری داشتن تو رو صدا می زدن ...

    اگر ازت تشکر نکردم برای این بود که بهم می گفتن پررو میشی ...
    معذرت می خوام عشقم ...

    اما یک سوال , چرا تو هیچ وقت به من حرفی نمی زدی ؟ من فهمیدم و می دونستم که چقدر نصرت تو رو  اذیت می کنه ... ولی به نظرم طبیعی بود , چون تو یک طوری هستی که آدم بهت حسودی می کنه ...
    نصرت هم چشم نداشت تو رو ببینه , برای اینکه همه تو رو دوست داشتن ...
    چه می دونم , خیاطی بلدی ... بافتی های عالی می بافی ... آهان چیزه , دستپخت عالی و بی نظیری داری ...
    امین یک مرتبه بغض گلوشو گرفت و چشم هاش پر از اشک شد ... دست مریم رو بوسید و گفت : من خوشبخت ترین مرد عالمم چون تو رو دارم ... من فقط در کنار تو هیچ وقت نقص عضوم رو احساس نکردم ... نمی دونم چیکار می کردی ؟ ولی حتی پیش پدر و مادرم هم این احساس رو داشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۵۶   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    مریم سرشو تکون داد و یک ناله کرد ...
    امین دست هاشو کشید به سرش و پرسید : چی شده عزیزم ؟ درد داری ؟ حالت خوبه ؟

    مریم بدون اینکه چشم باز کنه , گفت : من کجام امین ؟ دهنم تلخه , میشه یک چیزی بدی بخورم ؟ ...
    امین گفت : نه عزیزم , نمی شه ... گفتن تا فردا چیزی نخوری ...
    مریم چشمشو باز کرد و پرسید : کی گفته ؟ اینجا کجاست ؟ ...


    امین خلاصه ی ماجرا رو براش تعریف کرد ...
    مریم گفت : آخ تولدت خراب شد , ببخشید ... تولدت مبارک ... برات کادو خریده بودم , اونم ندیدی ؟
    امین گفت : تو بازم منو شرمنده کردی ... من اهل کادو خریدن نیستم ولی تو بازم این کارو می کنی ...
    مریم گفت : اگر بخوای , هستی ... یادته برام یک حلقه با یک چادری گرفتی ؟ یادته چقدر بهم می گفتی دوستم داری ؟ پس بلدی ...
    حتما سرت شلوغه که فراموش می کنی ...
    امین گفت : حالا به جای تو , سوگند و سهیل یادآوری می کنن ...
    مریم بی رمق لبخندی زد و گفت : آره می دونم , پول می دی اونا برام کادو بخرن ... بازم خوبه ...
    امین رفت تو فکر و حرف رو عوض کرد و گفت : فردا باید از دکتر بپرسم چرا اینطوری شدی ؟ علتش چی بوده ؟


    صبح زود قبل از همه , پری خانم خودشو رسوند بیمارستان و با نگرانی رفت پیش مریم ...
    اون هنوز خواب بود ...
    امین گفت : مامان جان چرا صبح به این زودی اومدی ؟ ...
    پری خانم گفت : نگرانش بودم , تو هم یه زنگ نزدی ... بیا بیرون کارت دارم ...
    امین نگاهی به مریم کرد و گفت : ببین تنش زرد زده , از دیشب هم بیشتر شده ... نمی دونم حالا که عمل کرده چرا زردیش بیشتر شده ؟ ...
    پری خانم گفت : دکتر چی میگه ؟
    امین در حالی که همراه پری خانم از اتاق می رفت بیرون , گفت : هنوز نیومده که ... خیلی برای مریم دلواپسم ...
    صبح که دیدم اینقدر بدنش زرد شده , ترسیدم خطری براش داشته باشه ... کشیک شب می گفت طبیعه ولی من باورم نمی شه ...


    دوتایی کنار راهرو ایستادن ...
    امین پرسید : شما چیزی می خواستین به من بگین ؟
    پری خانم گفت : از دیشب کار سوگند و سهیل تو گلوم مونده ...
    وقتی از بیمارستان برگشتن , من هنوز اونجا بودم و دلشوره و دلواپسی های خودم کم بود این دو تا بچه هم ... چی بگم به خدا ...
    امین نمی دونی با من چیکار کردن ... سوگند به من گفت : تقصیر شما بود که عمه نصرت رو آوردی خونه ی ما ...

    خیلی دلم شکست , یعنی خواهرت حق نداره بعد از این همه سال بیاد خونه ی تو ؟

    من دیدم اونا برای مادرشون خیلی ناراحت هستن , حرفی نزدم ...
    لا سیبیلی در کردم ولی تو که باباشونی گوششون رو بکش ... چه معنی داره برای من تعین تکلیف می کنن ؟ ...
    من نذاشتم آقا جونت بفهمه , خودت دست و پای اونا رو جمع کن ...
    بهشون بفهمون نصرت خواهر بزرگ توست و اونا حق دخالت ندارن ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۹:۰۶
  • ۰۹:۰۰   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم




    امین گفت : ول کن مامان , الان وضعیت مریم مهمه ... اون خوب بشه , خودش حسابشون رو می رسه ...
    خودتون که گفتین حالشون خوب نبوده , دنبال مقصر می گشتن ... اونا بچه های بدی نیستن , حتما الان فراموش کردن ...
    بیا بریم الان مریم بیدار میشه می ببینه کسی پیشش نیست ...


    مریم که بیدار شد , پری خانم با مهربونی نیم ساعتی کنارش موند و تازه رفته بود که سوگند و سهیل با مهری و سیما اومدن بیمارستان ...
    ولی مریم زردتر و بی رمق تر شده بود ...
    دکتر وقتی معاینه کرد , گفت که چیز مهمی نیست و اثرات پارگی کیسه ی صفراست و زود برطرف میشه ...
    ولی امین بازم نگران بود ... مهری به امین گفت : من پیش مریم می مونم , شما برو خونه یک استراحت بکن و بیا ...

    مریم هم بهش اصرار کرد : تو برو , بچه ها رو هم ببر خونه ... من امروز باید می رفتم دانشگاه , لطفا زنگ بزن بگو چه اتفاقی برام افتاده ...
    سیما گفت : آقا امین شما که ماشین نیاوردین , من می رسونمتون ...
    امین مریم رو بوسید و گفت : عزیزم زود میام ... چیزی نمی خوای از خونه بیارم ؟
    مریم گفت : مراقب بچه ها باش غصه نخورن , من خوب می شم ...

    سوگند از در که اومد بیرون , گریه می کرد ... اون از دیدن مریم که تمام بدنش زرد شده بود , وحشت زده شده بود ...
    از امین پرسید : بابا تو رو خدا مامانم چیزی شده به ما نمی گین ؟
    امین گفت : نه بابا جون , چه حرفیه ؟ تو فکر می کنی اگر چیزی بود من الان آروم بودم ؟
    سیما اونا رو در خونه پیاده کرد و رفت ...
    امین یک دوش گرفت و به سوگند گفت : بابا , وسایل مامانت رو جمع کن من ببرم بیمارستان ...
    سوگند با لحن تندی گفت : چشم ... ولی لطفا یک دسته گل براشون بگیر جای دوری نمی ره , هر چی باشه زن شماست ...
    امین گفت : این چه طرز حرف زدن بود ؟ تازگی تو خیلی بد لحن شدی ... فکر نکن مامانت نیست از عهده ات بر نمیام ...
    سوگند گفت : من این فکر رو نکردم , شما و خانوادهت از عهده ی همه کس بر میاین ...
    امین گفت : سوگند چی داری میگی ؟ تو چته ؟ حرفتو رک و راست بزن , حاشیه هم نرو ... دیشب هم با بی ادبی با مامان پری حرف زده بودی ... به نظر خودت درسته ؟
    سهیل گفت : پس فورا آوردن گذاشتن کف دست شما ...
    امین ناراحت شده بود و گفت : نه بابا , مثل اینکه هر دوتون یک چیزیتون می شه ... مادرمه , مثل اینکه مریم مادر شماست اونم مادر منه ... دلگیر شده گله کرده ...

    مثل اینکه این طور که پیداست حق هم با اون بوده ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۹:۰۱
  • ۰۹:۰۴   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    - حالا مثل بچه ی آدم به من بگین چی شده که این طوری رفتار می کنین ؟
    سوگند گفت : یادتون نیست عمه نصرت با مامانم چیکار کرده ؟ بعد مامان پری از مامان خواسته بود اونم دعوت کنه ... چرا ؟
    بهش بگیم دستت درد نکنه تهمت دزدی بهش زدی ؟

    مامان برای همین حالش بد شد ...
    امین گفت : عزیز دلم , بابا جان , این موضوع مال هشت سال قبله ... مامانت خودش فراموش کرده , شماها چرا الان یادتون افتاده ؟ ...
    سوگند گفت : بابا ... بابا جون , قربونت برم , می دونی تو این مدت چقدر مامان زجر کشید ؟
    هنوز کسی باور کرده که عمه نصرت برای مامانم پاپوش درست کرده بود ... شما چیکار کردی ؟ هر وقت دیدیش رفتی و باهاش روبوسی کردی و به روی خودت نیاوردی ...
    چرا ثابت نکردی که مامان بی گناهه ؟ ...
    امین روی مبل نشست و گفت : بیاین اینجا بشینین ... اولا که مامانت برای این مریض نشده , سنگ کیسه ی صفرا داشته و پاره شدن اون ربطی به من و تو و عمه نصرتت نداره ...
    دوما مادرتون آدم منطقی و قوی و محکمیه , خودش می دونه باید چطور از پس مشکلاتش بر بیاد ...
    هیچ وقت از من نخواست و دوست نداره کسی براش دلسوزی کنه ... اون می خواد و درستش اینه که ما دخالت نکنیم ...
    چند بار من این کارو کردم و اون ناراحت شد ... اگر مامانت , عمه نصرت رو می زد ، فحش می داد و تف می نداخت تو صورتش , من یکی که خوشحال می شدم و می گفتم دستت درد نکنه ...

    ولی مرام مریم این نیست ... برای همینه که اون مریمه ... بله کسانی که انسان های خوبی هستن , حتما یک جاهایی صدمه می ببین ولی اونا که بد هستن همه جا منفورن و از همه جا صدمه می ببین ... الان خودتون فکر کنین مامانت رو همه بیشتر دوست دارن یا عمه نصرت رو ؟
    پس همه می دونن که مریم نه کسی رو می زنه , نه دزده و نه بی ادب ... این حرفا رو فراموش کنین و از کنارش رد بشین ...
    می دونم تو دل مامانت مونده ولی اینم می دونم که درکش بالاست و عمه ات رو لایق جر و بحث نمی دونه ... شما هم دیگه نبینم این طوری با من حرف بزنین ...
    حالا برو وسایل مادرت رو بیار برم پیشش که حالش خوب نیست ... دعا کنین زودتر خوب بشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۹:۰۶   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش ششم




    وقتی امین برگشت بیمارستان , اتاق مریم پر بود ...

    با اینکه وقت ملاقات نبود همه میومدن و می رفتن ...
    و از فردای اون روز هم دانشجوهای دانشکده ی ادبیات , اتاق مریم رو گل بارون کردن ...
    و یک هفته بعد در حالی که زردی بدنش هم بهتر شده بود , با پای خودش از بیمارستان به خونه برگشت ...
    ظاهرا همه چیز خوب و نرمال بود ...
    ولی مریم احساس بدی داشت ... یک حالی بهش دست می داد که نمی فهمید از چیه ...
    ده روز هم تو خونه استراحت کرد و بهتر شد و چند روزی هم تونست بره دانشگاه ...
    ولی با چند قدم راه رفتن درد تو دلش می پیچید و توانشو از دست می داد ...


    و درست وقتی که همه فکر می کردن دیگه خطر رفع شده , مریم دوباره به رختخواب افتاد ...
    امین هر شب به امید اینکه مریم رو مثل گذشته رو پا ببینه , میومد خونه ولی بازم اونو ضعیف و ناتوان می دید ... آسیه خانم که بی اندازه مریم رو دوست داشت , دیگه اومده بود و پیشش مونده بود ...
    گاهی مهری و گاهی هم نسرین و نهال ازش مراقبت می کردن ... تو این مدت چندین بار به اصرار امین به مطب دکتری که عملش کرده بود رفتن و اون هر بار خاطرشون رو جمع می کرد که همه چیز روبراهه و به زودی خوب میشه ...
    تا خبر به گوش گوهر و غلامرضا رسید , فورا اسماعیل اونا رو با ماشین آورد تهران ...


    روزی که رسیدن , مریم تو تب چهل درجه می سوخت ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۰۷   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و هشتم

  • ۰۹:۱۱   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



    با خوب شدن مریم , همه رفته بودن خونه های خودشون ...
    مریم , ذوق زده منتظر مسافراش بود ... سعی می کرد ناهار خوبی درست کنه ... مدت ها بود که پدر و مادرشو ندیده بود و حسابی دلتنگ اونا بود ...
    نزدیک ظهر شد اما اونا هنوز نرسیده بودن ... سیهل هم از خونه بیرون رفته بود و مریم و سوگند تنها بودن ...

    با اینکه احساس می کرد حالش خوب نیست و توانش کمه , دلش نیومد سوگند رو به کار بگیره و اون داشت با تلفن با دوستش حرف می زد ...
    مریم هر لحظه حالش بدتر می شد ... برنج رو ریخته بود و می خواست آبکش کنه ولی قدرت کاری رو نداشت ...
    نیروش تموم شده بود ... دستشو گرفت به لب اوپن و داشت می خورد زمین ...
    با صدای ضعیفی گفت : سوگند جان ؟ مامان ؟ سوگند ... بیا منو ببر تو اتاق خواب ...
    سوگند هراسون اومد و پرسید : وای بمیرم برات , باز حالتون بد شده ؟

    و دست مریم رو گرفت ...
    وحشت زده گفت : مامان , باز تب کردین ... خیلی داغ شدین ... آخ مامان , چرا چیزی نمی گی ؟ ... چیکار کنم ؟ به خاله زنگ بزنم ؟
    گفت : نه عزیزم , یکم دراز بکشم حتما حالم بهتر میشه ... تو می تونی برنج رو آبکش کنی ... الان خراب میشه , زود باش ... بقیه ی کارا دیگه با تو ؟
    دایی اسماعیلت یک امشب اینجاست , فردا می ره ... می خوام حسابی بهش برسم ...
    سوگند گفت : بیا بریم شما یک قرص بخور و بخواب ... خاطرتون جمع باشه ,  من همه کارا رو می کنم ... نگران چیزی نباشین ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۹:۱۲
  • ۰۹:۱۶   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم



    مریم روی تخت دراز کشید و از شدت تب , نفسش به شماره افتاده بود ...
    با خودش فکر می کرد چرا من هر وقت کار دارم یک چیزیم میشه ؟ ... حتما سرما خوردم ...
    ای خدا دلم می خواد حالم خوب بشه ... مامانم داره میاد ...
    چقدر بده که آدم سلامتی خودشو از دست بده ...

    سوگند طاقت نیاورد ... زنگ زد به امین و گفت : بابا خودتون رو برسونین , مامان باز تب کرده ...
    امین مثل اینکه دنیا روی سرش خراب شد ... گوشی رو گذاشت و گفت : آقا جون من می رم , مریم باز تب کرده ...
    یدالله خان تسبیحشو پرت کرد رو میز و آشفته شد و گفت : ای داد بیداد , آخه چرا مراقب خودش نیست ؟
    حتما باز از جاشو بلند شده ... بهش صد بار گفتم استراحت کن تا خوب بشی ... حتما ضعیف بوده خودشو سرما داده ... برو , به ما هم خبر بدی ها ...
    ببین امین , ما رو بی خبر نذاری ... من خودم عصری میام خونه ی شما , غلامرضا خان میاد می خوام ببینمش ...


    اما پیش از اون , گوهر و غلامرضا و اسماعیل رسیدن ...
    سوگند درو باز کرد و تا وارد شدن , خودشو انداخت تو بغل گوهر خانم و شروع کرد به گریه کردن ...
    گوهر گفت : وای خاک بر سرم شد , چه بلایی سر مریم اومده ؟ ... کجاست ؟
    غلامرضا هراسون تو خونه رو نگاه می کرد ...

    سوگند گفت : نترسین ... تب کرده , خوابیده ...
    من تنها بودم , دلم گرفته ... مامان گوهر ,چیکار کنم ؟ مامانم خوب نمی شه , دیگه داریم دق می کنیم ...
    اون اصلا مثل روزای قبل نیست , همش مریضه ....
    گوهر سراسیمه خودشو رسوند بالای سر مریم که داشت از شدت تب هذیان می گفت ... طوری که فقط بیدار شد و دستشو بلند کرد ... دست گوهر خانم رو که مثل ابر بهار گریه می کرد , گرفت و دوباره چشمش رو روی هم گذاشت ...
    امین که رسید , سهیل رو دم در دید و سرش داد زد : تو معلومه کجایی ؟ مادرت حالش بد شده ... تو مگه نمی دونستی پدربزرگت داره میاد ؟ کجا رفته بودی ؟
    سهیل گفت : به خدا یک ساعت نشد ... با یکی کار داشتم اومدم دیگه ... مامان چی شده ؟
    گفت : نمی دونم , سوگند می گفت تب کرده ... می ترسم دوباره عفونت کرده باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۱۹   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم



    اما چیزی که امین انتظارشو نداشت این بود که مریم به حالت اغماء افتاده باشه ...

    و سوگند و گوهر خانم پریشون و بیقرار اشک می ریختن ...
    اسماعیل گفت : آقا امین بدو , مریم داره از دست می ره ... تبش خیلی بالاش ...
    امین سراسیمه مریم رو بغل زد و یک ملافه کشیدن روش و با اسماعیل و غلامرضا و گوهر اونو بردن بیمارستان ...
    فورا بستری شد و آزمایش خون گرفتن ... تب بُر بهش زدن و یک سرم بهش وصل کردن ...
    دکتر بهاری اومد و گفت : عفونت خیلی تو خونش بالاست , حتما جای عملش عفونت کرده ...
    امین گفت : آقای دکتر یک ماه بیشتره که اون آنتی بیوتیک مصرف می کنه , آخه برای چی ؟
    دکتر بهاری گفت : باید صبر کنین دکتر خودش بیاد , من نمی تونم اظهار نظر کنم ... ولی همین قدر می دونم که باید دوباره عمل بشه ...
    ولی ایشون مسافرته و تا ده روز دیگه نمیاد , فعلا بهش آنتی بوتیک می زنیم تا یکم این عفونت ها رفع بشه ...
    امین گفت : آقای دکتر چرا خودتون عمل نمی کنین ؟
    گفت : راستش کار من نیست , باید خود ایشون باشن ...
    امین گفت : نمی فهمم ... چرا برای من توضیح نمی دین ؟ چرا باید عمل بشه ؟
    دکتر گفت : مشکلی تو عکس داره که درست متوجه نمی شم ... چیزی نیست , می تونه صبر کنه تا دکترش بیاد ...
    امین گفت : حالا اومدیم دکترش نخواست بیاد , مریض باید همین طور بمونه ؟ ... یا خوب انجام نشده یا مشکلی پیش اومده ... لطفا آقای دکتر به من بگین ...
    زن من همه ی زندگی منه ,هر کاری بگین می کنم ... خواهش می کنم بهش برسین , داره از دست می ره ...
    دکتر گفت : باور کنین من متاسفم ولی نمی تونم به شما بگم ... من فقط می تونم تحت نظر نگهش دارم تا دکتر از سفر بیاد ...
    امین گفت : شما یک چیزی می دونی که به ما نمی گی ... من ازتون خواهش می کنم به داد من برسین ... حقیقت رو بگین ...
    دکتر گفت : بله ... یک چیزی هست ولی باید دکتر خودش اینجا باشه , من نمی تونم دست بزنم ...


    امین که جواب درستی نگرفته بود , بیقرار و غمگین کنار تخت مریم نشسته بود ...
    مهری و گوهر خانم هم میومدن و می رفتن ولی فقط یک نفر اجازه داشت پیش اون بمونه ...

    تا فردا مریم تو تب سوخت ...
    ولی از اون حالت اغماء بیرون اومده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم



    امین ازش پرسید : چیزی می خوای برات بیارم ؟ آب میوه ات رو بخور , مهری خانم برات گرفته ... خواهش می کنم بخور ..
    مریم گفت : امین جان تو برو , امشب که مامانم هست بذار اون پیشم بمونه ... دلم براش تنگ شده ...
    امین گفت : حرفشم نزن ... بگو یک دقیقه تنهات بذارم , محاله ...
    مامان  دیشب تو راه بوده , بذار امشب بخوابه ... اگر بیچاره خوابش ببره ... یادت نیست هر روز صبح پای منو ماساژ می دادی ؟ می گفتم نکن مریم شرمنده میشم , تو چی گفتی ؟
    مریم گفت : اوه چه چیزایی از من می پرسی , یادم نیست ...
    امین گفت : ولی من یادمه ... گفتی دیگه نبینم از این حرفا زدی , من زنت هستم باید پیشت باشم .. .الانم من شوهرتم , باید باشم ...
    مریم خندید و گفت : من که از خدا می خوام تو پیشم باشی ... وقتی چشمم رو باز می کنم تو کنارم هستی , نصف مریضیم خوب می شه ...


    از روز بعد , تب مریم کم شد ... تا چشمش رو باز کرد اولین کسی که دید گوهر خانم بود که با چشم هایی نگران , تو صورتش خم شده بود ...
    مریم دست هاشو باز کرد و مادر رو در آغوش گرفت ...
    گوهر گفت : عزیز دلم اگر از اول به من گفتی بودی , میومدم و اینطوری نمی شد ... آخه چرا سفارش کردی به من نگن , قربونت بره مادر ؟ ...
    هر شب خوابت رو می دیدم ...

    و غلامرضا که مریم تمام امید و آرزوش بود , با حلقه ای از اشک اونو بغل کرد و نوازشش کرد ...

    و آرامشی خاص و بی نظیر , وجود مریم رو گرفت ...
    پرسید : اسماعیل کو ؟
    گوهر خانم گفت : صبح زود اومد تو را دید و رفت ... کار داشت , همه ی کارای باباتم که گردن اونه ... امسال نه محصول درستی هست نه جالیزی , همین یک مقدار رو هم غافل بشیم دیگه هیچ امیدی نداریم ...


    دو روز بعد تب مریم کم شده بود و بردنش خونه تا دکتر از سفر بیاد ...
    امین از نگرانی و تشویش روز و شب براش یکی شده بود ... شب ها کنار مریم می نشست و اونو نوازش می کرد و بهش می رسید ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۲۷   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم




    تا یک روز صبح خیلی زود که از خواب بیدار شد , دید مریم کنارش نیست ...

    از بس با استرس خوابیده بود , وحشت زده از جاش پرید و فریاد زد : ای خدا , مریم نیست ...

    همه از صدای اون بیدار شدن ... خودشم نمی دونست چرا اینطور فریاد زده ...
    مریم اومد تو اتاق و گفت : نترس عزیزم , من اینجام ... حالم خوبه ...

    امین پرسید : تب نداری ؟

    گفت : نه , ندارم .. گرسنه شدم می خواستم یک چیزی بخورم ...

    امین از خوشحالی از جاش پرید و داد زد : بچه ها مامانتون حالش خوبه , گرسنه شده ... بیاین ...
    گوهر خانم اول از همه خودشو رسوند ...

    مریم حتی صورتشم هم شاداب بود ... می گفت : احساس می کنم دیگه مریض نیستم ...
    آخیش , مدت ها بود اینقدر حالم خوب نبود ... می خوام دوش بگیرم ...


    همه خوشحال و خندون دور هم صبحانه خوردن و امین زنگ زد به مامان پری که بسیار برای مریم نگران بود و خبر سلامتی اونو داد و با خیال راحت رفت سر کار ...
    اون شب همه اومدن به دیدن مریم ... سرشون شلوغ بود ... امین یک تخت گرفت و آورد تو پذیرایی گذاشت تا مریم همون جا دراز بکشه ...
    اون با همه می گفت و می خندید ... با هر کس حرف می زد , این جمله رو تکرار می کرد : باور می کنی فکر می کردم دیگه بدون درد نمی شه زندگی کرد ... شده بود جزوی از وجودم ... دیگه راحت شدم ...

    ولی امین با وجود اینکه داشت نذر و نیازهاشو می داد , هنوز نگران بود که چرا دکتر بهاری اینقدر برای مریم نگران بود و مرتب زنگ می زد و حال اونو می پرسید و سفارش می کرد که باید حتما عمل بشه ...


    امین ,  هر روز با بیمارستان تماس می گرفت ولی دکتر برنگشته بود ...
    چند روز بعد غلامرضا برگشت ولی گوهر پیش مریم موند ...
    اون می گفت باید یک مدت بهش برسم تا کاملا سر حال بشه ...
    ولی این خوب شدن یک هفته ای بیشتر طول نکشید و یک روز بعد ظهر احساس کرد بازم تب داره ...
    فورا رفت و درجه گذاشت ... سی و هشت بود ...

    این بار نمی خواست صبر کنه تا به حالت قبل بیفته , فورا زنگ زد به امین و گفت : امین جان خبر بگیر ببین دکتر اومده بریم پیشش ؟ ...
    امین با هراس پرسید : چیزی شده ؟ باز تب کردی ؟ راست بگو مریم ...
    گفت : امین , اینطوری نکن ... خیلی کم ... برای اینکه بیشتر نشه , می خوام برم پیش خودش ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۳۱   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش ششم



    امین فورا اومد خونه و دستشو گذاشت رو سر مریم و گفت : عزیزم , یکم نیست ها ... تبت بالاست ...
    گوهر خانم گفت : منم میگم مادر ولی گوش نمی کنه ...
    امین گفت : زود حاضر شو ... دکتر برگشته , وقت گرفتم ...

    و مریم رو برد مطب دکتر خودش ...
    اول که دو ساعت معطل شدن تا تونستن دکتر رو ببینن ...
    امین تمام آزمایش های مریم رو آورده بود ... گذاشت جلوی دکتر و گفت : آقای دکتر مرتب تب می کنه , یک بارم بیمارستان بستری شد ... دکتر بهاری به یک چیزی مشکوک بود ولی به ما نگفت ...

    دکتر همین طور که سرش پایین بود , گفت : من عملت کردم ؟ کی ؟
    امین گفت : آقای دکتر چی می فرمایید ؟ شما یادتون نیست ؟
    با لحن بدی گفت : روزی صد تا مریض دارم , باید یادم بمونه ؟ خوب حالا چی شده ؟ الان چی می خواین ؟
    مریم گفت : آقای دکتر تب می کنم ... یک بارم به خاطر عفونت بستری شدم , تو پرونده ام هست ... گفتن باید شما دوباره منو عمل کنین ...
    هنوز سرش پایین بود و با غیظ گفت : اونا باید برای من تعیین کنن که من عمل کنم یا نه ؟ خوب برو پیش اون کسی که بهت اینو گفته ...
    دواهات رو به موقع نخوردی عفونت کرده , چرا عمل کنم ؟ اینجا که چیزی نشون نمی ده , عملت هم خوب بوده ...
    مریم گفت : نه آقای دکتر , من از بس دلم می خواست خوب بشم مرتب داروهام رو خوردم ... تب هایی که من می کنم خیلی بالاتر از این حرفاست ...
    پرونده رو بست و پرت کرد رو میز و گفت : نه خانم , برو آنتی بیوتیک هاتو مرتب سر ساعت بخور خوب میشی ... کار دیگه ای از دست من بر نمیاد ...
    مریم گفت : ولی من پیش هر کسی می رم , میگه چون شما عمل کردین دست نمی زنن ... من حالا باید چیکار کنم ؟
    صداشو بلند کرد و گفت : خانم چرا حرف حالیت نیست ؟ دلت می خواد شکمت رو بی ودی باز کنم ؟ برو خانم وقت منو نگیر ... هر روز می ری پیش یک دکتر , اینطوری میشه دیگه ...
    امین وقتی دید اون با مریم اینقدر بد حرف می زنه , عصبی شد ولی خودشو کنترل کرد و گفت : ما دو هفته است منتظر شما بودیم , جایی نرفتیم ... خانمم تو اغماء بود که رفتیم بیمارستان , چیکار می کردیم ؟
    دکتر گفت : خیلی خوب ...

    و با غیظ یک برگ نسخه برداشت و نوشت و گفت : یک مقدار آنتی بیوتیک قوی نوشتم بخور ...

    و در حالی که اخم هاش تو هم بود , داد دست امین ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۳۶   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش هفتم



    رگ گردن امین بلند شده بود ... با این همه انتظار و حالا اینطور نا امید , طاقتش تموم شد و فریاد زد و گفت : ببخشید , تو به ما صدقه میدی ؟ این من بودم که به تو پول دادم , تو وظیفه داری به مریض من رسیدگی کنی ... زن منو عمل کردی ؟ ... من که پول عمل رو دادم , رومیزی و زیرمیزی هم دادم ...

    برای نفس کشیدن کنار همسرم از من پول گرفتین , حالا برای چی جواب زن منو اینطوری می دین ؟ ...
    دکتر گفت : آقا نمی ببینی مریض دارم , سرم شلوغه ؟ ... برین بیرون ,  اینجا چاله میدون نیست سر و صدا راه انداختی ...
    امین گفت : به من چه سرت شلوغه ؟ الان تو به اونا احتیاج داری , دیگه به من احتیاج نداری ؟ فهمیدم ... فکر کردی اگر بخوای کثافت کاری خودتو درست کنی , پولی گیرت نمیاد ... الان این مریضا به دردت می خورن که چهار تا چهار تا مثل گوسفند بیاری تو و وقت عمل بدی و  ویزیت بگیری ...
    من زنم مریضه , این حرفا حالیم نیست ... رک و راست بگو چقدر می خوای ؟ تو مسئولی , من شاکیم ...
    چرا زن من هنوز بعد از عمل تب می کنه ؟ حداقل به ما بگو چرا ؟ ما حتی دلیل مریضی اونو نمی دونیم ....
    من الان برم پیش کی بپرسم ؟ وظیفه ی تو نیست ؟ ... شما حتی درجه نذاشتی ببینی این زن تب داره یا نه ... معاینه ش نکردی ... تو چطور آدمی هستی ؟ مگه وجدان نداری ؟ باورم نمی شه فقط به خاطر پول کار می کنی ؟
    یک دکتر باید اول انسان باشه , یکم رحم مروت داشته باشه ... کار یاد گرفتین , به این مردم بدبخت زور میگین ... این ما هستیم که به شما پول می دیم که دو هفته تو بهترین جاهای دنیا خوش بگذرونین و تفریح کنین , چه منتی به من داری ؟
    دکتر گفت : من پول سوادم رو می گیرم , زحمت کشیدم درس خوندم ... ما نباشیم امثال زنت رو کی مداوا می کنه ؟ صدا تو بیار پایین اینجا مریض هست ...
    امین گفت : کاش نمی خوندی ... کاش امثال تو درس خوندنشون رو به رُخ مریض نمی کشیدین و به جاش انسان بودین ... ببین دکتر , این مطب و این ساختمون رو سرت خراب می کنم ... باید تکلیف زن منو معلوم کنی ...
    باید بفهمم چه غلطی کردی که این زن هنوز تب داره ...
    مریم مرتب می گفت : ول کن امین , بریم پیش یکی دیگه ... بیا بریم , من حالم بد میشه ها ... بیا بریم , سر و صدا نکن ... خواهش می کنم , به خاطر من ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان